✿ کپشن خاص ✿
کتاب هایم را ببند آن ها را مخوان.
به جای خواندن آن ها،
خط های دست وچهره ام را بخوان.
وقتی به چهره تو مینگرم،
مانند کودکی هستم
که شادمانه
به درخت کریسمس مینگرد.
#نزار_قبانی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی شادمانه
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
یادداشتی از «انشتین» درباره خوشبختی
که به ارزش ۱/۵۶ میلیون دلار فروخته شد.
آلبرت انشتین در این یادداشت نوشته است:
“یک زندگی آرام و ساده، شادمانه تر از موفقیتی است که با تلاطمهای زیاد به دست میآید.
زمانی که کودکی می خندد، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد. گمان می برد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است.
چرا نا امیدان، دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچ گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم، پاره پاره می کنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمیگویم که در هیچ لحظه یی از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من می گویم: به امید بازگردیم. قبل از آن که ناامیدی، نابودمان کند
" نادر ابراهیمی "
کودک نیستیم
اما کودک درونمان هنوز زنده است
هنوز میپرد
از موانع زندگی
هنوز شیطنت میکند
هنوز آنش میسوزانیم
هنوز بعد شیطنت ها ریز ریز میخندیم
و به ظاهر چهره مظلوم میگیریم
*******
کودک درونم..بازیگوش من.. بیدار باش همیشه
بیدار باش تا سادگی بیدار باشد، تا مهربانی بی بهانه بیدار باشد...
تا شادمانه کودمانه زندگانی ... :)
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ،
ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮِ:
ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﻴﻠﯽ
ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ
ﻛﺎﻫﺶ ﻭﺯﻥ
ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﻭﺯﻥ
ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ
ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
ﺷﺮﻭﻉ ﺗﻌﻄﻴﻼﺕ
ﺻﺒﺢ ﺟﻤﻌﻪ
ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻭﺍﻡ
ﺧﺮﻳﺪ ﻣﺎﺷﻴﻦ
ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻗﺴﻂ
ﺑﻬﺎﺭ، ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ، ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ
ﺍﻭﻝ ﺑﺮﺝ
ﻣُﺮﺩﻥ
ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺠﺪﺩ
ﻭ ...
ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻳﻚ ﺳﻔﺮ ﺍﺳﺖ،
ﻧﻪ ﻳﻚ ﻣﻘﺼﺪ...
ﻫﻴﭻ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ...
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻜﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ.
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپایک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند.
اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد.
در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند،
و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد.
و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاهپوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند،
و ظرف غذایش را که دستنخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!!!!
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند.
داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛
مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد .
بغض
با نغمه شادمانه می خندیدیم
چون شاخه پرجوانه می خندیدیم
این بغض غریب اگر مجالی می داد
ما نیز بر این زمانه می خندیدیم!
آخرين هفتهی زمستان است
همه چشم انتظار چهرهی عيد
پر شده شهر از هوای بهار
عطر گلهای سرخ و سبز و سپيد
در خيابان و کوچه و بازار
دست در دست مادر و پدرند
کودکان با نشاط آمدهاند
تا لباس قشنگ و نو بخرند
مثل آيينه صاف و براق است
کفشها زير نور ويترينها
کودک اصرار میکند: بابا !
من از اين کفشها، فقط اينها !
چند؟ ناقابل است ؛ ده تومان
ده هزار ؟! اينکه ... چشمهای پدر
بر زمين خيره میشود اما
منتظر مانده چشمهای پسر
کودک و عيد و خنده و شادی
کودک و کفش نو، لباس قشنگ
کودک و سرزمين روياها
عطرها، نورهای رنگارنگ
میخری هان ؟ ببين چه برّاق است
ظاهرش مثل کفش مردانه است
میخری هان ؟! ببين که مرد شدم
مرد در فکر خرجی خانه است ...
راستی چند روز مانده به عيد ؟
عيد آجيل و ماهی قرمز
عيد اين سفرههای دور از نان
که به سامان نمیرسد هرگز
میخری هان ؟! بله ! بله ! حتماً
میزند خنده شادمانه پسر
لبش از شادی و شعف باز است
مثل لبخند کفشهای پدر
در خيابان و کوچه و بازار
هيچکس بغض مرد را نشنيد
آی تقويمهای رنگارنگ
راستی چند روز مانده به عيد ؟!