Time is the best teacher, but kills it's students!
زمان بهترین معلم است
اما متاسفانه همه شاگردانش را می کشد!!
▵⚉⁻ᴱⁿᵈᵖᵃʳᵗ
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی شاگردان
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
.اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»
.ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
.ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
.ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
.شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»
.استاد گفت:
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است.
.باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
یکی ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنی ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمی ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستی ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
یکی ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گرانبها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلی ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبی ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
ﻫﻤگی ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلی ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟! ﺯﻣﺎنی ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍنﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بی ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسانها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ میشود..
زمانی در میان شاگردان بایَزید بحث از آفرینش می رفت،
یکی از شاگردان گفت:
زمانی بود که خدا بود و هیچ نبود
پیرِ بسطام تَبَسُمی کرد و
گفت:
اکنون نیز چنان است که آن زمان بود ..
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند...!
حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد...!
جذامیان گفتند :
دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند...
حلاج گفت آنها روزه اند و
برخاست..!!
غروب ،
هنگام افطار ، حلاج گفت :
خدایا روزه مرا قبول بفرما...!!
شاگردان گفتند :
استاد ما دیدیم که روزه ی خود را شکستی...
حلاج گفت :
ما مهمان خدا بودیم.
روزه شکستیم ولی دل نشکستیم....
یکی از شاگردان استاد میخواست با داشتن رفتاری توهینآمیز، بیادبانه و تحقیر کننده و همچنین دادن پاسخهای نیشدار به او، استاد بزرگ را مورد امتحان قرار دهد. به همین علت به مدت سه روز، هنگامی که استاد صحبت میکرد، او را احمق خطاب میکرد و با حالتی خودخواهانه و تکبرآمیز وی را مورد تمسخر قرار میداد.
سرانجام، در پایان روز سوم، آن مرد دیگر نتوانست طاقت بیاورد. بنابراین از استاد پرسید : «چطور میتوانی بعد از اینکه سه روز به تو بیاحترامی کردم، اینقدر مهربان و با محبت با من رفتار کنی؟ هر دفعه که تو را رنجاندم با حالتی محبتآمیز به من پاسخ میدادی، این چطور امکانپذیر است؟»
استاد از او پرسید : «اگر کسی به تو هدیهای بدهد و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق میگیرد؟»
سؤال استاد بینش جدیدی را در ذهن فرد ایجاد کرد.
وقتی فردی به شما توهین میکند و شما از پذیرفتن آن امتناع میورزید، مسلماً این اهانتها به همان فرد توهینکننده تعلق میگیرد. پس چرا سعی میکنید برای چیزی که به فرد دیگری تعلق دارد خودتان را ناراحت و عصبانی کنید...؟
چرا داد می زنیم
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
هنگامى که عشقشان به یکدیگر خیلی بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها برای حرفهای معمولى با هم حرف نمیزنند
و از نگاه هم خیلی چیزها را میفهمند.
این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت:
استاد 3 ترم است که شما منو از این درس میندازید...!
من که نمیخواهم موشک هوا کنم ، میخواهم در روستایمان معلم شوم
دکتر حسابی در جواب شاگردش گفت :
تو اگر نخواهی موشک هوا کنی ، و معلم شوی قبول ...!
ولی تو نمی توانی به من تضمین دهی که:
یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد: موشک هوا کند ...!
سنگین ترین مجازات برای یک معلم این است که شاگردانش همواره در
شاگردیش باقی بمانند...
"نیچه"
هنگامیکه گالیله در اثر شکنجه و تهدیدات کلیسا مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد و به صاف بودن کره زمین "اعتراف" کند، یکی از شاگردان گالیله به سمت او آمد و تف بر زمین انداخت و
گفت: تف به سرزمینی که قهرمان ندارد.
گالیله در جواب گفت: تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد...!!