اصغر فرهادی :
بعد از نمايش يك فيلم ايراني، با دوستان خارجي نشسته بوديم به گفتگو. يكيشان پرسيد: آن پسرك سر چهار راه چه مي فروخت؟ مواد مخدر بود يا... .
من پاسخ دادم فال مي فروخت.
پرسيد فال چيه؟ گفتم شعر. شعرهاي شاعر بزرگمان حافظ.
با هيجان گفت: يعني شما از كشوري مي آييد كه در خيابانهايش شعر مي فروشند و مردم عادي پول مي دهند و شعر مي خرند؟؟!!
مي رفت سر ميزهاي مختلف و با شگفتي اين را به همه مي گفت!
و اين يعني زاويهء ديد؛ يكي سياهي مي بيند و یکی زیبایی!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی شعرهاي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آدمهاوقتی می آيند
موسيقی شان راهم باخودشان می آورند
ولی وقتی میروند
با خودنمی برند!
آدمهامی آيند و می روند
ولی دردلتنگی هايمان
شعرهايمان
روياهای خيس شبانهمان میمانند
جا نگذاريد
وقتی که میرویددیگر
به خواب،خاطرهےآدم برنگرديد
شعرهاي من چشم دارند
حتي چشم هاي شعرم را
که مي بندم
تو بر کلماتم راه مي افتي
و مي رقصي
خواب هم که باشم
صداي تق تق کفش هات
در سرسراي خوابم مي پيچد
کور که نيستم
گل قشنگم
آمدنت را تماشا مي کنم
و اين لبخند براي توست ..
مي توانم سكوت كنم
يا مثلا از قطاري حرف بزنم
كه نيم ساعت تاخير داشت
مي توانم چشمهايم را ببندم
يا به پرنده اي دور از تو خيره شوم
كه روي سيم برق برفهايش را مي تكاند
اصلن مي توانم با هر سياست نخ نما شده ي ديگري
غرور مردانه ام را حفظ كنم
اما احمقانه است
احمقانه است وقتي
شعرهايم آنقدر ساده اند
كه كودكانه اعتراف مي كنند
من تو را دوست دارم !
چقدر شعرهايم را ورق بزنم؟
چقدر يک به يک خاطراتم را مرور کنم؟
چقدر حرف هايم را بالا و پايين کنم؟
چقدر يواشکي به عکست نگاه کنم؟
چقدر اين دل و آن دل کنم؟
چقدر اين دست وآن دست؟
چقدر؟؟؟؟
يک بار بي بهانه مي گويم
اين بار بي بهانه مي گويم
بيتابم که تو بيايي...
وقتي اشك هايم روي دف ريخت
دف،تر شد !
و من شعرهايم را
روي همين دفتر نوشتم .
حالا نپرس
چرا كلمات در شعرهايت مي رقصند !
آدمها
عطرشان را با خودشان می آورند
جا می گذارند
و می روند
آدمها
می آيند و می روند
ولی
توی خوابهای مان می مانند
آدمها
می آيند و می روند
ولي
ديروز را با خود نمی برند
آدمها
می آيند
خاطرههايشان را جا می گذارند
و می روند ..
آدمها
می آيند
تمام برگهای تقويم بهار می شود
می روند
و چهار فصل پاييز را
با خود نمی برند ..
آدمها
وقتی می آيند
موسيقی شان را هم با خودشان می آورند
و وقتی می روند
با خود نمی برند ..
آدمها
ميی آيند
و می روند
ولی
در دلتنگی هايمان
شعرهايمان
روياي خيس شبانهمان می مانند
جا نگذاريد
هر چه می آوريد را با خودتان ببريد
به خواب و خاطرهی آدم برنگرديد ..