ندونسته دلمو به غریبه سپردم، اون غریبه رو ساده شمردم :)
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی شمردم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
عمری حسرتِ نوازش موهای حریرت
در لمس دستانم سوخت...
من ماندم با
ته مانده شب هایی
که بهانه تو،
روز هایم را در خواب ِ عمیق سوزاند
حالا که اینجایی
با من بگو ...
از لحظه لحطه هایی که،
روزهای بی تورا می شمردم
و تو
در آغوش او خنده هایت را
قاب می گرفتی!؟
#لیلا_حاجتمند
و روزی عشق خواهد آمد
و دَرِ قلب. تک تک مارا خواهد زد؛
ومن آنروز بی پروا خواهم خندید
به روزهایی که مال من نبود
به روزهایی که ساعت به ساعت شمردم
لحظه رسیدن به یار را؛
خواهم خندید به دنیایی که مال من نبود و من را به آن تبعید کرده بودند
آری آن روز که تو باشی من از ته دل میخندم
وچه دیدنی است آنروز.!
#مهدی_ریحانی
و روزی عشق خواهد آمد
و دَرِ قلب. تک تک مارا خواهد زد؛
ومن آنروز بی پروا خواهم خندید
به روزهایی که مال من نبود
به روزهایی که ساعت به ساعت شمردم
لحظه رسیدن به یار را؛
خواهم خندید به دنیایی که مال من نبود و من را به آن تبعید کرده بودند
آری آن روز که تو باشی من از ته دل میخندم
وچه دیدنی است آنروز.!
#مهدی_ریحانی
برگ برگ پائیز را شمردم تا که برگردی..
از آذر هم چیزی نمانده،
نیایی تمام میشود عمرم مثل همین برگهای پائیزی..
#حمیدرضا_عبداللهی
راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی
هر که رامحرم شمردم عاقبت رسوا شدم
رازدل باآب گفتم تانگویدباکسی
عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم
دنیای من و مگس
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم.
شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید.
صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود.
شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.
با خودم… شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم.
این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد.
به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.
غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است.
لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد.
شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!
شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.
من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام.
شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.
شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته
و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.
شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.
شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند.
شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.
شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.
مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند.
مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود.
تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد.
یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…
بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.
کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.
کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.
کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:
عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است.
شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم.
شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.
بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد
حالم بد است...
خیلی بد...
تمام باران خیابان را قدم زدم...
کنج کافه تنها نشسته ام و به آهنگ ملایم و دردآور گوش میکنم...
و با گوش دیگر؛
صدای بوق لعنتی زجرآور...
چندین بار شمردمش،
ازین صدا متنفرم،
حال قلبم خیلی بد است...
تو بی رحم ترین مرد زمینی...
اگر روزی،
جایی،
خواستی در آغوشم بکشی،
تلافی این روزها را سرت خواهم آورد...
با تمام قدرت به سینه ات مشت میزنم،
مشتهای پشت هم و بی پایان،
مثل صدای این بوقهای لعنتی،
آنجا هم اشک میریزم اما...
من مترصد تلافی کردنم...
#مهگل_بارانی
دلایل بودنم را مــــــــرور میکنم هر روز!
هر روز از تعدادشان کــــــــم میشود!
آخرین باری که شمردمشان
تنها یک دلیل برایم مانده بود..!
آنهــــــــــم دیدن تو بود !!
گاهی آرزو میکردم که کاش خانه ام سقف نداشت
تا شبها ستاره هارا میشمردم و به خواب میرفتم
ولی خوب که می اندیشم سقف ها هم لازمند!
آری آرزو های دیروز را به خاطر می آورم و لبخند میزنم از ساده بودنش
.اما حتم دارم که روزی هم به آرزو های امروزم میخندم
و چه خوب است که اوکه پای آرزو هارا امضا میکند از فردای ما خبر دارد
که ما از تحقق بعضی آرزو های دیروزمان شاد میشویم
و به پوچی برخی میخندیم.
به جای اینکه گریان از آرزو های اشتباهمان باشیم