شخصي کفشش را براي تعمير نزد کفاش مي برد.
کفاش نگاهي به کفش کرده مي گويد: اين کفش سه کوک مي خواهد و اجرت هر کوک ده تومان مي شود که درمجموع خرج کفش مي شود سي تومان.
مشتري قبول مي کند. پول را مي دهد و مي رود تا ساعتي ديگر برگردد و کفش تعمير شده را تحويل بگيرد.
کفاش دست به کار مي شود. کوک اول، کوک دوم و در نهايت کوک سوم و تمام.
اما با يک نگاه عميق در مي يابد اگر چه کار تمام است ولي يک کوک ديگر اگر بزند عمر کفش بيشتر مي شود و کفش، کفشتر خواهد شد. از يک سو قرار مالي را گذاشته و نمي شود طلب اضافه کند و از سوي ديگر دو دل است که کوک چهارم را بزند يا نزند.
او ميان نفع و اخلاق و ميان دل و قاعده ي توافق مانده است. يک دوراهي ساده که هيچ کدام خلاف عقل نيست. اگر کوک چهارم را نزند هيچ خلافي نکرده؛ اما اگر بزند به انسانيت تعظيم کرده.
اگر کوک چهارم را نزند روي خط توافق و قانون جلو رفته؛ اما اگر بزند صداي لبيک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنيا پر از فرصت کوک چهارم است. و من و تو کفاش هاي دو دل...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی صداي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
مرد روي ميز رفت ، فرياد زد
همه سمت اون برگشتند،تمام كافه
تمام صداها خوابيد و تنها صداي
لرزش پاهاي او روي ميز لق كافه ميامد
كسي چيزي نگفت كسي از جايش بلند نشد
مرد ماشه را كشيد و تنش مثل لخته اي گوشت
روي ميز ولو شد ، چه صداي مهيبي
تقنگ درست زير ميز افتاد
زير ميزي كه حالا داشت از خون سرخ ميشد
هيچ كس جلو نرفت ،هيچ كس چيزي نگفت
تنها من بودم كه اروم سمت اون رفتم
چشمانش باز بود و وحشت زده
با وحشتي ابدي انگار من رو ميديد
تو مردمك هاي چشماش نگاه كردم
چقدر شبيه هر روز من بود
چقدر شبيه بقيه بود
بقيه اي كه هنوز با بهت نگاه ميكردند
تمام ما يي كه اون روز تو اون كافه بوديم
يادمون هست دقيقا فريادي كه قبل از صداي
اسلحه شنيديم رو ،هر شب قبل خواب
اين صدا تو سر تك تك ما تكرار ميشه
صدايي كه هنوز داره ميگه :
اي كاش تمام اين تاريكي را
ميبلعيدم و سفيدي را بازدم ميكردم
اي كاش طبيعت مرا پاي درخت چند ساله اي
خاك كند تا من در روح جهان بيدار باشم
اون تو روح جهان بيدار ماند
همونطور كه تو تنهايي قبل از خواب ما
بيدار بود .
خوان لاستيكو
روزی می رسد که خواهی فهمید
یک زن ، هر چقدر هم عاشق باشد؛
هر چقدر هم خود آزار
و هر چقدر هم دیوانه
سردی که ببیند؛
هر چقدر هم بی مقصد باشد
هر چقدر هم بی خانه
پای رفتنش فلج نمی شود ..!
میرود........!
به کسى که دوستش دارى بگو که چقدر بهش علاقه دارى
و چقدر در زندگى براش ارزش قائل هستى
چون زمانى که از دستش بدى
مهم نيست که چقدر بلند فرياد بزنى
اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد
"باران"
يعني خدا هنوز هم دوستمان دارد
يعني ميبارد تا پاكمان كند
از اين آلودگي هاي روزمره مان
صدايش كن
خدا دائم الاستجابه است
یک دعا کن...
من: خدایا آخر عاقبتمون رو ختم بخیر کن... آمین
آدم و حوا
صداي راننده وانت بار كه داد ميزد «هندونه به شرط چاقو بخور و ببر، جيگرتو حال مياره هندونه» رو شنيديم.
گفتم: زن، جون هر كي دوست داري بي خيال شو. اصلا بزار برم واست دو تا هندونه قرمز بگيرم بخوري جيگرت حال بياد.
اما گوشش به اين حرفها بدهكار نبود.
سرم رو بين و دوتا دستام گرفتم و پيش خودم گفتم حيف كه مجبور بودم فقط با تو ازدواج كنم.
زن از تو يه دنده تر وجود نداره.
در حالي كه برگهاي دور كمرش رو مرتب ميكرد و دستاش رو توي هوا تكون ميداد گفت: همين كه هست
ميخواي بخواه ميخواي نخواه، اصلا اگه به حرفم گوش نكني مجبوري امشب رو تنها بخوابي!
گفتم: آخه زن تو كه منو بدبخت ميكني حداقل به بچههامون رحم كن
اونا چه گناهي كردن كه تا آخر عمر بايد تاوان گناه تو رو پس بدن
اينو كه گفتم شروع كرد به جيغ و داد كردن
كه تو اصلا به من اهميت نميدي
تو براي من ارزش قائل نيستي
تو با من مهربون نيستي
و....
گفتم باشه اصلا هر چي تو بگي.
با هزار زحمت از يه درخت سيب بالا رفتم و يه دونه سيب چيدم و دادم بهش
و گفتم بگير حوا جونم اينم سيب
ديگه چي ميگي
اما چشمتون روز بد نبينه...
همينكه اولين گاز رو زديم
خدا با اردنگي مارو انداخت اينجا
تازه از اون بدتر اينكه وقتي به حوا ميگم ببين چه بلايي به سرم آوردي
با كمال پر رويي ميگه: ببين مردهاي مردم چه كارا كه واسه زنشون نميكنند
از ماشين پژو گرفته تا تور آنتاليا واسه زنشون فراهم ميكنند
من در حالي كه دهنم باز مونده بود داشتم به اين فكر ميكردم آخه جز ما دوتا كه زن و شوهري وجود نداشت كه حوا اين حرفهارو ميزد
خوب كه فكر كردم ديدم همه اين حرف ها ريشه ژنتيكي داره و توي دهان همه زن هاي عالم وجود داره.
چهار چيز را هيچگاه نشكنيد: اعتماد، قول، رابطه و قلب! زيرا اينها وقتي مي شكنند، صدايي ندارند ولي درد زيادي دارند!
وك كن ساعت خويش !
اعتباري به خروسِ سحري، نيست دگر
دير خوابيده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعت خويش !
كه مـؤذّن، شبِ پيـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعت خويش !
شاطري نيست در اين شهرِ بزرگ
كه سحر برخيزد
شاطران با مدد آهن و جوشِ شيرين
دير برمي خيزند
كوك كن ساعت خويش !
كه سحرگاه كسي
بقچه در زير بغل،
راهي حمّامي نيست
كه تو از لِخ لِخِ دمپايي و تك سرفه ي او برخيزي
كوك كن ساعت خويش !
رفتگر مرده و اين كوچه دگر
خالي از خش خشِ جاروي شبِ رفتگر است
كوك كن ساعت خويش !
ماكيان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اينترنتي عصرِ اتم مي بيند
كوك كن ساعت خويش !
كه در اين شهر، دگر مستي نيست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از ميكده برمي گردد
از صداي سخن و زمزمه ي زيرِ لبش برخيزي
كوك كن ساعت خويش !
اعتباري به خروسِ سحري نيست دگر
و در اين شهر سحرخيزي نيست
و سـحر نـزديک است
خيلي سخته....
هَـميشه بـآيد کَسـي باشدکـــہ مــَعني سه نقطههاے انتهاے جملههايَتـــ را بفهمد
هَـميشه بـآيد کسـي باشد
تا بُغضهايتــ را قبل از لرزيدن چـآنهات بفهمد
بـآيد کسي باشد
کـــہ وقتي صدايَتــ لرزيد بفهمد
کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...
کسي بـآشد
کـــہ اگر بهانهگيـر شدے بفهمد
کسي بـآشد
کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے براي رفتـن و نبودن
بفهمد به توجّهش احتيآج داري
بفهمد کـــہ درد دارے
کـــہ زندگي درد دارد
بفهمد کـــہ دلت براي چيزهاے کوچکش تنگــ شده استــ
بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زيرِ باران...
براے بوسيـدَنش...
براے يك آغوشِ گَرمــ تنگ شده است
هميشه بايد کسي باشد
هميشه...
بانـوي سرزمين من!
بـه خاطر بسپار
صدايت "دلنشين" است
قشنگ نيست بر هر دلـﮯ نشستن ...
بــرادر دينـﮯ من!
فراموش نكن
بعض کارها "واجب" نيست
مثل سلام كردن....
از صداي گذرآب بود
که من فهمیدم:
تندتر از آب روان ،
عمر گران مي گذرد ...
زندگي را نفسي
ارزش غم نيست!
آنقدر سير بخند
كه نداني غم چيست!