﷽
✍ نیایش شبانه
ﺧـــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺭﺑﻮﺩ، ﻧﺎﻥ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍﺷﮑﺴﺖ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ..
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺭﺩ، ﺑﺨﺸﺎﯾﺶ ...
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦِ ﺧﻮﯾﺶ، ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﻃﻠﺒﻢ ...
ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ...
ﺩﺭﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ میگیرﺩ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽﺑﺮﻡ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭﯾﯽ ﺯﺷﺖ
ﻃﯿﻨﺖ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ می کند،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ می برﻡ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ
به ﮔﻮﺷﻢ ﺯﯾﺒﺎ می شوﺩ،
به ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ می برﻡ ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺩست ها می برﻧﺪ،
ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺯﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺷﻪﺍﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ می برﻡ ...
شب خوش❤️
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی صدایی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
هر شکستی
قصه ای دارد
صدایی
نیز
هم...
"مهدی اخوان ثالث"
چه سخته دلتنگ صدایی باشی
که بهش قول دادی
هیچوقت مزاحمش نشی!!!
صدایی ازدرون بامن میگوید:
شروع فصل سردتنهاییست........
عکس
داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همهکس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید.
آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را میفهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.
همیشه حسرت دوستت دارم شنیدن ها نیست که به دل ادم می مونه!بعضی وقتا حسرت اینکه بپرسه "دوستم داری؟" ادمو پیر میکنه
دلم میخواست یه بار بپرسه ...تا بهش بگم الان که جوونی،قشنگی،جذابی،خوش صدایی...همه دوستت دارن!من وقتی که چروک زیر چشمت بیفته هم دوستت دارم،وقتی سرعتت تو راه رفتن کم بشه ،وقتی غروبا چشم منتظرتو به در میدوزی تا بهت سر بزنن،وقتی دستت بلرزه و لیوان اب از دستت بیفته هم دوستت دارم.اصلا من ادم دوستت داشتن تو روزای تنهایی و سختیتم!
ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻦ ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺍﺳﻢ ﺑﭽﺸﻮﻧﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻜﻨﻦ؟ !
.
.
.
.
.
.
.
ﯾﻪ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﻜﻨﻦ ﻫﻮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺭﺩ
ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ ﺭﻭ ﺑﭽﺸﻮﻥ
ﻣﺜﻼ:
ﺩﻧﮓ ﺩﻭﻧﮓ ﺩﯾﻨﮓ
ﭼﺎﻧﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼﯿﻨﮓ
( ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﯾﻪ ﺿﺮﻑ ﺷﮑﺴﺘﻨﯽ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻫﻮﺍ )
گـــاهـــــــی فقط ســـکوت می خواهــی
حوصله ات از خودت ســـر می رود
و هـــــــر صدایی
مـلـــودی سیــــاه استـــ.
گـــــاهی می روی
آنــقـد دور
کـــه به خودتـــ هم نمی رسی.
گــــاهی تـنها تسکین دردهایتـــ نبودن استـــ.
نباشی، هیچ کجای جهان
در خانه نباشی
در خیابان نباشی
حتــــی جلوی آینه هم نباشی
ویا باشی و نباشی
گــاهــــی
حسرتـــــــی
اشکــــــی
آهـــــــی
و هیچ کس نمی فهمد
تمام نفهمی هایت را...
چوب تنبیه خدا , نامرئیست!... نه کسی میفهمد، نه صدایی دارد...! یک شبی یک جایی , خاطرت می آید... وقتی از شدت بغض , نفست میگیرد , خاطرت می آید... وقتی از استیصال , همه امید دلت میمیرد , خاطرت می آید... که شبی یک جایی , باعث و بانی یک بغض شدی , و دلی سوزاندی... آن زمان فکر نمیکردی بغض، پاپی ات خواهد شد , و شبی یک جایی... می نشیند سر راه نفست , و تو هم بالاجبار...! هر دقیقه صد بار , محض آزادی راه نفست , بغض را میشکنی... آری این چوب خداست...
چه سخته دلتنگ صدایی باشی که
بهش قول دادی دیگه مزاحمش نشی ..!