من را به ضیافت زیبای آغوشت
هر افطار دعوت کن ...
بی شک قبول می شود
روزه ای که در
آغوش #تو باز شود ... .
#مهدیه_عین
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ضیافت
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
من
اینجا
یک لیلی ام،اما مرا مجنون میخوانند
من
اینجا تنها
یک نفره دوست داشتَنت را به دوش میکشم
من
اینجا
یک نفس برایَت میخوانم
که دوستَت دارم
که عاشقانه برایَت مینویسم
که دستانَت را میخواهم که بر تمام وجودِ من بکشی
و من غرق در دریای وجودَت شوم
من
اینجا
چشمم را به عکسانَت گره زدم و با خیالَت ضیافتِ شبانه دارم!
یادَت باشد...
من اینجا
شب به شب،رویا به رویا،
تو را مرور میکنم و خیالَت را خوب آموختم!
من اینجا
عاشقانه تو را میخواهم!♡
#فاطمه_ی
رو می زنم به آسمان ، کمی بارانش را
برای ضیافت امشب به من قرض دهد ..
ضیافت امشب یعنی
دستانم را صرف فعل گرفتن کنی تا
آغوشم دوباره به حق دار برسد ..
آغوشمــ...ـان ..
آغوشمـــان را
در نزول باران به هم جولان دهیم ،
در شبی که دلخوش به نگاه هم
پشت به شعور شهر می کنیم .. و
می ایستیم روی خیال تخت شده از لمس یکدیگر ..
و با اشک های محکوم به شوق
از رویا سبقت می گیریم .. و
باور می کنیم هنوز
رؤیایی از زندگی در ما هست
که ارزش دیدن داشته باشد ..
{ حمیدرضا هندی }
در بیست و هفت سالگی
اگر عاشق بشوی
باید
قبای دیوانگیات را
در مکانهای عمومی نیز به تن داشته باشی
و دلتنگیات را
زل بزنی توی چشمهایش و بپرسی:
میتوانم ببوسمت ؟ همین حالا ؟ همینجا ؟
عاشق شدن در بیست و هفت سالگی
جگر میخواهد
و کمی اعتماد بهنفس ...
تا اگر بوی کبابت بلند شد
به ضیافت همسایه نسبتش بدهی
همین ...
صدایت کردم
از پشت حصار ِ شیشه ای
در فصل های دورتر از خیال
همه جا را دنبالت گشته ام
می دانی ؟
حتی
در سپیدی فصل سرد
صدایت کردم
باز هم صدای نیامدنت
فریاد می زند از پس ِ سکوت
به خودم می گویم
بانو
پشت پنجره چشمانم
ضیافت باران است
تا به ابد ...
دلم می خواهد امروز با چمدانی که فقط پیراهـــن کودکیـــم در آن جای بگیــرد
از ایــــــــن شهر بروم …
خســـــــته از این چلــــــچراغ و قصـــــــرم
خســـــــــته از صدای نا موزون کـــــتری برقی!
دلم میخواهد به ضیافت ساده ای مهـــــــمان شوم
ضیــــــافت سمـــــاور نفتی مــــــــادر و سفــــــرهُ کوچکـــش...
که به ســـــــان قالیـــچه حضـــرت سلـــیمان مــرا میـــگرداند و میــــگرداند
و بــه عمق درهُ کـــودکــــــــیم پرتاب میــــــکرد
ســـــــــلام مــــــــــادر … هـــــــزار ســـــــلام
به خطوط مهــــــــربان زیر چشـــــــمانت
چـــــــــرا صبحـــانهُ تـــو برای مَـــنِ خـــسته اینقدر دلچســب بود؟!
یـــــک چـــای با طعــــم گسِ کودکیم میخواهم
مــــادر من دیگر کفشهـــــــــایِ پاشنــه بلنــدت را نمی پوشـــــــم
دیگـــــر میـــلِ بزرگـــــــــ شدن نَـــــــــدارم!
میــــخواهم بــعــد از صــبحـــانه رویِ زانـــــــــویت آرام بــخوابم
وتــــــــو مـــــــــــرا
هـــــــــرگـــــــز از خـــــواب بــیـــدار نــکنـــــــــی …
ولی افسوس …….