پنج کتاب برای افرادی که کم رو و خجالتی هستن:
روانشناسی خجالت
کمکت میکنه ریشه خجالتی بودنت رو پیدا کنی و برطرفش کنی.
شجاعت در برهوت
این کتاب بهمون نیرو میده تا بتونیم شجاع تر باشیم.
چگونه با هرکسی صحبت کنیم
بهت یاد میده چطوری با افراد مختلف ارتباط برقرار کنی.
اراده قدرت
کتابی که باعث میشه دارای یک شخصیت بزرگ و قوی بشی.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی طرفش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
اللهم إن کثرت ذنوبی فاغفرها ، وإن ظهرت عیوبی فاسترها ، وإن زادت همومی فإزلها
خدایا اگر گناهانم زیاد شد آنها را ببخش و اگر عیب هایم ظاهر شد آنها را بپوشان و اگر غم و اندوهم زیاد شد برطرفش کن 🤍
وقتی میشل رفت، خیلی از دوستا و غریبه ها می گفتن: ایشالا بهتر از میشل قسمتت.
به کسی که رابطه اش تموم شده، به خصوص اگه احساس داره به طرفش اینو نگین!
آدما لباس نیستن که این نشد بهترش.
خیلی وقتا ما بهتر نمی خوایم، ما اونو می خوایم، اون با همه گوشه ها و نقصا و قوتا. اون ترکیب دقیق
وقتی یه چیزی اذیتتون میکنه
3 تا کار میشه کرد:
1. برطرفش کنید.
2. بهش عادت کنید.
3. مدتها غر بزنید و
آخر بفهمید که دو راه بیشتر وجود ندارد؛
وقتی به یه جادهی دوراهی رسیدی که یه طرفش احساس بود، یه طرفش منطق؛ حتما سمت منطق حرکت کن....
چون ته ته همون جادهی منطق یه احساس قشنگ منتظرت وایساده. اما ته اون جادهی احساس، یه منطقِ ترسناک وایستاده که مجبورت میکنه قید احساست رو بزنی....
. .
وقتی به ی جاده دوراهی رسیدی ک یه طرفش احساس بود یه طرفش منطق حتما سمت منطق حرکت کن....
چون ته ته همون جاده منطق یه احساس قشنگ منتظرت وایساده....
اما ته اون جاده احساس یه منطق ترسناک وایساده....
که مجبورت میکنه قید احساستو بزنی....
شادی ادیب
✿ کپشن خاص ✿
وقتی به یه جاده دوراهی رسیدی که یه طرفش احساس بود یه طرفش منطق حتما سمت منطق حرکت کن...
چون ته ته همون جاده منطق یه احساس قشنگ منتظرت وایساده...
اما ته اون جاده احساس یه منطق ترسناک وایساده....
که مجبورت میکنه قید احساستو بزنی...
#شادی_ادیب
لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میکرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همین خاطر در جا میزد. مسیری طولانی و بی پایان را طی میکرد ولی همانجایی بود که بود.
یاد بیتی از شعری افتادم که میگفت " سالها ره میرویم و در مسیر ، همچنان در منزل اول اسیر"
ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را میشناختیم و آنرا باور میکردیم هیچگاه دور خود نمیچرخیدیم. هیچگاه درجا نمیزدیم
ملموس ترین فکتی که تو عمرم شنیدم این جملست که میگه؛
"مرد رو باس وقتی شناخت که پول داره و زن رو باس وقتی شناخت که طرفش پول نداره"
وقتی به یه جادهی دوراهی رسیدی که یه طرفش احساس بود، یه طرفش منطق؛ حتما سمت منطق حرکت کن....
چون ته ته همون جادهی منطق یه احساس قشنگ منتظرت وایساده. اما ته اون جادهی احساس، یه منطقِ ترسناک وایستاده که مجبورت میکنه قید احساست رو بزنی....
. .