غمگینترین لحظه وقتیه که پاهاتو جمع میکنی تو شکمت خودتو بغل میکنی هی به خودت میگی اشکال نداره اگه همه رفتن ،اگه هیشکی دوست نداره ،خودتو که داری، بلاخره این روزا تموم میشه غصه نخور
‏ولی این روزا تموم نمیشه برای ما تا ابد ادامه داره ……

‏غمگینه که بخوایش و نخوادت و غمگینترش اونه که بخوادت و دیگه نخوایش

Sari

وقتے پایینترینی خدا
امید اسٺ
وقتے تاریڪترینی خدا
روشنایی اسٺ
وقتے ضعیف ترینی خدا
نیرواسٺ
وقتے غمگینترینی
خدا آرام جاڹ است

وقتے پایینترینی خدا
امید اسٺ

وقتے تاریڪترینی خدا
روشنایی اسٺ

وقتے ضعیف ترینی خدا
نیرواسٺ

وقتے غمگینترینی
✨ خدا ✨
آرام جان است

✨شبتون پراز انوار الهی✨

چنگ میزنم به خیالت ! مشتم را ڪه باز میڪنم غمگینتر میشوم .... عطر בست


هایت مے پرב ! ڪـבام را نگه בارم ؟؟ خیالت را ؟؟ عطر בست هایت را ؟؟


یا ..... ؟؟ هیچڪـבام ! من خواب و خیال نمیخواهم ! ..........


خوבت را ڪم בارم ....... ! یاـבت ڪه نرفته؟

دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمی‌کند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد...  می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش می‌پیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم  نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد...  کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب  گم شد
درشب  سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای  نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "

قشنگترین لحظات را کسی به تو می دهد
که بتواند غمگینترین لحظات را از تو بگیرد///…