✿ کپشن خاص ✿
وضعیت خوبی نیس این بلاتکلیفی
نمیدونی حرف قلبتو گوش بدی یا صدای فریادی که از مغزت میاد...
سردرگمی...
قلبت میگه دوستش دارم
مغزت از اونور داد میزنه که تو غلط میکنی اون نمیخوادت
قلبت جواب میده مهم اینه که من میخوامش...
باز مغزت داد میزنه داری خودتو بدبخت میکنیهااااا
قلبت میگه عیبی نداره فدای سرش...
شاهده این کشمکش بین قلب و مغز بودن حالت جنون به آدم میده دلت میخواد داد بزنی که بسه دوتاتون خفه شین ولی زورت حتی به این صداهای درونیتم نمیرسه .
#شقایق_صالحی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی فریادی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
"سکوت" خیلی وقتا فریاده.فریادی که میخواد خودشو به گوش همه برسونه.
✿ کپشن خاص ✿
وضعیت خوبی نیس این بلاتکلیفی
نمیدونی حرف قلبتو گوش بدی یا صدای فریادی که از مغزت میاد...
سردرگمی...
قلبت میگه دوستش دارم
مغزت از اونور داد میزنه که تو غلط میکنی اون نمیخوادت
قلبت جواب میده مهم اینه که من میخوامش...
باز مغزت داد میزنه داری خودتو بدبخت میکنیهااااا
قلبت میگه عیبی نداره فدای سرش...
شاهده این کشمکش بین قلب و مغز بودن حالت جنون به آدم میده دلت میخواد داد بزنی که بسه دوتاتون خفه شین ولی زورت حتی به این صداهای درونیتم نمیرسه .
#شقایق_صالحی
سکوتم
را نکن باور
خودت هم خوب میدانی
که در اشعار مـن
چیزی،شبیه داد و فریادی
حقیقت زهـر تلخی بود
کـه آگاهانه نوشیدم،...!
زاین هم تلخ ترباشی
همان شیـرینِ فرهادی
سکوتی می کنم به بلندی فریاد
فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد
از راز دلم از این روزهای تنهایی و دوری و
حسرت
که در این هجــــــــــوم تاریکی
صدای دل هم به جایی نمی رسد
کچلی از حمام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیده اند. داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمامی خواست. حمامی گفت: "من کلاه تو را ندیده ام و تو چنین چیزی به من نسپر ده ای. شاید اصلا" کلاهی بر سر نداشته ای."
کچل گفت: "انصاف بده ای مسلمان! آیا این سر من از آن سر هاست که بشود بدون کلاه بیرونش آورد؟!"
این ماجرا واقعی است ؛ گوش کنید! شاه بیت این غزل اینجاست!
سال 1381، شامگاه یک پنجشنبه تابستانی
تهران، خیابان افریقا، یک پاساژ باحال سانتی مانتال
«لطفا حجاب اسلامی را رعایت فرمایید» .
دخترکان جوان، لاک زده و مانیکور کرده، با هفت قلم آرایش و موهای افشان به دهها مغازه برمی خورند که این تابلو بر روی در ورودی آنها - جایی که همه آن را ببینند - نصب شده است .
توجهی به این نوشته کنند؟ اصلا!
اندکی از این زلف پریشان در پس روسری حریرآسای خویش پنهان کنند؟ ابدا!
اگر اینان چنین کنند، تکلیف آنان چه می شود؟ آنان که آمده اند برای گره گشایی از زلف یار!
معاشران گره از زلف یار بازکنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
بگذریم . . . برای غربت حافظ همین بس . همین که شب خوش قصه او شامگاه یک پنجشنبه تابستانی باشد در یک پاساژبا حال سانتی مانتال!
بگویی اندکی ناشادمانی و رنج، یا شکوه و گلایه در زوایای رخسارش پیدا باشد، هرگز!
تازه از فرانسه برگشته بود . می خندید و می گفت مهد دموکراسی، تحمل یک متر روسری را نداشت . نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذیرند . . . چه راحت حکم به اخراج ما کردند .
گفتم چرا می خندی؟ گفت چرا نخندم! بر سر عقیده ام ماندم تا آخر! این جالب نیست؟
گفتم همه این حرفها بخاطر یک متر روسری است؟ جوابی که داد از سن و سالش خیلی پخته تر بود . زیرکانه و هوشمندانه!
نه! این بهانه است . آنها حجاب را فرهنگ می دانند، نه تمدن، نه اصالت و نه هویت! . . . صرفا اعتقادی فردی که محدودیت و انحصار در دل آن است .
می دانید، زن غربی خیلی بخشنده است . همه را از خوان پر نعمت خویش بهره مند می کند، اما خود همیشه سرگردان و تشنه است!
گفتم تشنه چه چیز؟
گفت تشنه این که به او بنگرند، طالبش شوند و پی اش را بگیرند . همه همت زن غربی این است که از کاروان مد عقب نماند و هر روز جلوه ای تازه کند . او اسیر و در بند خویش است . . . و در این اسارت، سرخوش . او هرگز به رهایی فکر هم نمی کند، چون آزاد است و رها . . . اما در قفس!
زن غربی نمی داند کیست!
- نداند، چرا با تو و حجاب تو سرستیز دارند؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت این حکایت همان پسری است که هر چه معلمش به او گفت بگو «الف » نگفت، پرسید چرا؟ گفت «الف » اول راه است . اگر گفتم، می گویی بگو «ب » . . . این رشته سردراز دارد .
آنها همه می دانند اگر زنی محجب شد، دیگر در کوچه و خیابان از لوازم آرایشی که آنها می سازند، استفاده نمی کند، دیگر لخت و عور مبلغ کالاهای آنان نمی شود، دیگر با مردان بیگانه به دریا نمی رود، دیگر نمی تواند در هر مجلس و محفلی شرکت کند، بزند و برقصد . . . !
باز هم فکر می کنید همه این حرفها به خاطر یک متر روسری است؟
در اتاق رئیس «مؤسسه اسلامی نیویورک » را گشود و داخل شد . آنگاه بی مقدمه گفت آقا من می خواهم مسلمان شوم!
مرد سرش را از روی کاغذ برداشت، چشمش به دختر جوانی افتاد که چیزی از وجاهت و جمال کم نداشت .
گفت باید بروی تحقیق کنی . دین چیزی نیست که امروز آن را بپذیری و فردا رهایش کنی .
قبول کرد و رفت، مدتی بعد آمد . مرد راضی نشد . . . باز هم باید تحقیق و مطالعه کنی . آنقدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد . فریادی کشید و گفت «به خدا اگر مسلمانم نکنید، می روم وسط سالن، داد می زنم و می گویم من مسلمانم .»
. . . مرد فهمید این دختر جوان در عزم خود جدی است .
چیزی به میلاد پیامبر اکرم (ص) نمانده بود . آماده اش کردند که در این روز مهم طی مراسمی به دین مبین اسلام مشرف شود .
جشنی بپا کردند و در ضمن مراسم اعلام شد که امروز یک میهمان تازه داریم: یک مسلمان جدید! . . . و او از جا برخاست .
کسی از بین مردم صدا زد لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده و خیال کرده دین اسلام جاده صاف کن عشق اوست! چه اسلامی؟ همه حرف است!
(نخود این آش شد . نمی دانم چه سری است که بعضی ها دوست دارند نخود هر آشی بشوند) .
- نه، نه . . . اشتباه نکنید . این خانم نه عاشق شده و نه با چشم بسته به این راه آمده، او مدتهاست تحقیق کرده و با بصیرت دین ما را پذیرفته است . چیزهایی از اسلام می داند که شاید هیچکدام از شما ندانید! کدام یک از شما مفهوم «بداء» را می دانید؟ همه نگاه کردند به هم، مسلمانان نیویورک و مساله اعتقادی بداء؟
اما او از این مفهوم و دهها مورد نظیر آن کاملا مطلع است .
بگذریم . او در آن مجلس مسلمان شد و برای اولین بار حجاب را پذیرفت .
خانواده مسیحی دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سخت گیری و فشار خویش افزودند .
دختر مانده بود چه کند! باز راه مؤسسه اسلامی نیویورک را درپیش گرفت و مسؤولان این مرکز را در جریان کار خود قرار داد . آنان نیز با برخی از علمای ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند . در نهایت، کار به اینجا رسید که اگر خطر جانی او را تهدید می کند، اجازه دارد روسری خود را بردارد .
گوش کنید!
شاه بیت این غزل اینجاست;
دختر پرسید اگر من روسری خود را برندارم و در راه حفظ حجابم کشته شوم، آیا شهید محسوب می شوم؟
پاسخ شنید، آری .
و او با صلابت و استواری گفت: «والله قسم روسری خود را برنمی دارم، هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم .»
آنچه خواندید، سه پلان از یک ماجراست .
پلان اول، حکایت ماهیانی که در آب زندگی می کنند، همه عمر در آب غوطه ورند، اما مرتب از هم می پرسند: آب کو؟
پلان دوم، حکایت ماهی دور افتاده از آبی که آنقدر تن به شن های ساحل می زند تا بالاخره راهی به دریا باز کند .
. . . و پلان سوم، حکایت ماهی گداخته ای که هرم گرمای خشکی نفسش را بریده، حسرت آب بردلش مانده، اما راه دریا را از دل خویش می جوید!
بازگردیم به خیابان آفریقا، آن پاساژ با حال سانتی مانتال، بی اعتنایی دختران جوان به آن تابلو و قهقهه های مستانه!
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد زتو، این دیر خراب، آلوده
پايگاه حوزه
فصلنامه پرسمان، شماره 1، سروقامت، حسین؛
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
و امروزعصررجحان زر و سیم بر انسانیت آزادگی،عصری که در ورای قرن ها با احوالی نابسامان و مشوش بابازی بشر به اصطلاح متمدن معاصر به عنوان صفحه ای از تاریخ روی پرده اجراست.
عصری که عده ای زیر نقاب آزادی خواهان به شرافت وکمال و فرهنگ و انسانیت انسان ها یورش برده و حیات حیوانی را سرلوحه ی زندگی انسان ها قرار داده و با پیوند علم و شر و شعار حقوق بشر درپی تحمیل خواسته های نفسانی خود بر مردم و دستیابی به امیال حیوانی خود هستند.
عصر فراموشی آرمان های راستین انسانی و به عاریت گرفتن صفات حیوانی...
آری همان عصردرندگی و درنده خویی،برهنگی و شهوت.
عصردلسوزی به فلان جاندار درحال انقراض در قله های قاف و کاف ونظاره انقراض نسل انسانها زیر رگبارتوپ و ترکش و سوءتغذیه.
عصرخواب کبک های سفیدپر و سربه زیربرف درحوالی سرزمین فکرهای بیدار.
عصرانگ های نابجا و ناحق به حامیان شرافت و کمال انسانی و منزوی کردن آنها.
و اسف بارتر ازهمه دیدن مردمی است که ازعلم و تمدن،فرهنگ و آزادی دم میزنند اما زیر یوغ ظلم و ستم کمر خم کرده و مانند چهارپایان افسار به دست درخدمت تحصیل غرایز وقیحانه آن ظالمان اند.
آری عصرغرق کردن انسانها در گرداب شهوات و سرگرم کردن آنها به امیال حیوانی با هدف غفلت از انسانیت وکمال برای حصول اهداف شوم قدرت طلبانه اشان.
و چه خوب است که ما مردم سرزمین فکرهای بیداردر این ظلمت مبهم باآگاهی و روشن بینی هرکدام چراغ هدایتی برای گمراهان و فریادی برای بیداری خفتگان باشیم و برای رهایی آرمان های انسانی اسیردرچنگال مرگ قدمی برداریم.
علی زارعی (رهگذر)
منـــ یهـــ دخترمـــــ...
با تلنگری باران میشوم...
باکلمه ای عاشق♥می شومــــــــــ
با فریادی می شکنمــــــــــ↯
زورم بہ تنها چیزی که مۍ رســــــــــد بغــض لعنتیهـــ
هنوزهم با مداد رنگی خانه رویاهایم را به تصویر میکشمــــــ
من دخترم پراز راااز....هرگز مرا نخواهی دانست!
هرگز سرچشمه اشکهایم را نمیابی!
عاشقـ لوس شدنام قهــــــــــر کردنام حـســـود شـــدنامـــــ ...
دختروونگی هامو با هیچ چی تو دنیا عوض نمیــــ کنمــــــــــ!
دنیای دخترونه رو فقط یه دختر میـــتونه لمــــــــــس کنه!