ل استـ..
ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻛﻨﺪ
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ،
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻛﺴﯽ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
اﻳﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ، ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﻛﻪ ﺗﺒﺎﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻡ.
ﻧﻪ !
ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻛﻨﺪ...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی فهميده
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ اﺭﭼﺮ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﭘﻴﺎﺩﺵ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﺩﻳﮕﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪاﺭﻩ ﭼﻲ ﺟﻠﻮﺷﻪ ﻓﻘﻄ ﻣﻴﺠﻨﮕﻪ.
ﺑه ﺳﻼﻣﺘﻲ ﮔوﺑﻠﻴﻦ ﻛﻪ ﻳﻪ ﮔﻮﻧﻲ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻬﺶ ﻣﻳﺪﻱ ﺗﺎ ﺑﺮاﺕ ﭘﺮ ﭘﻮﻟﺶ ﻧﻜﻨﻪ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﻩ.
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﺟﺎﻳﻨﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻗﺪ و ﻫﻴﻜﻞ و ﻗﺪﺭﺕ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺸﻪ.
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ اﺭﭼﺮ ﺗﺎﻭﺭ و ﻭﻳﺰاﺭﺩ ﺗﺎﻭﺭ ﻛﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺟﻚ ﺳﺮ ﭘﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻛﻠﻦ ﺩﺳﺖ ﺩﺭاﺯﻱ ﻧﻜﻨﻪ ﻭاﺻﻼ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻦ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﭼﻴﻪ.
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﻫﻴﻠﺮ ﻛﻪ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻓﺪا ﻣﻴﻜﻨﻪ ﺗﺎ ﺭﻓﻴﻘﺎﺵ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﻦ.
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﺩﻳﻮاﺭ شکن ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﺣﺴﻴﻦ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﻧﺠﻚ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻦ.
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ اﻭﻥ ﺯﻥ ﻫﺎﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺗﺎﻥ ﻫﺎﻝ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﻫﻴﺸﻜﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ ﻭﻟﻲ اﻭﻧﺎ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻣﻴﻜﻨﻦ.
ﺳﻼﻣﺘﻲ اﺧﺮ ﻣﻴﺨﺎﻡ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﺑﻴﻠﺪﺭ ﻛﻪ ﺷﺐ و ﺭﻭﺯ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﭼﻜﺶ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺗﺎ روستای شما رو اﺑﺎﺩ ﻛﻨﻪ. ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﺑﻴﻠﺪﺭ ﻛﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻫﺒﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻜﺮﺩ ﺗﻮ ﻳﻪ اﻟﻮﻧﻚ ﻛﻮﭼﻴﻚ ﻣﻮﻧﺪ ﺗﺎ روستای ﺗﻮ ﺭﻭ اﺑﺎﺩ ﻛﻨﻪ.
ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺑﻪ ﻛﻠش ﺑﺎﺯاﻱ ﺑﺎ ﻣﺮاﻡ!
آدمهايی هستند كه شايد كم بگويند " دوستت دارم "
يا شايد اصلـآ به زبان نياورند دوست داشتنشـآטּ را ...بهشان خرده نگيريد !!
اين آدمها فهميده اند " دوستت دارمـ " حرمت دارد، مسئوليت دارد ...
ولـی وقتـی به كارهايشان نگاه كنی، دوست داشتن واقعی را ميفهمی ...
ميفهمی كه همه كار ميكند تا تو بخندے ... تا تو شـآد باشی ...
آزارت نميدهد ... دلت را نميشكند .... به هر دَرے ميزند كه با تو باشد ...
مـטּ اين دوست داشتن را می ستايمـ ...
ﺍﺻﻼً ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺑﻪ ﺷﻌﻮﺭ دانش آموزه|: ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺗﻮ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ |: ﺗﺎﮐﯽ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺤﻘﯿﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ؟؟
فاميل(با عجله): بدبخت شديم!
پسرعمه: مگه قبلاٌ خوشبخت بوديم!؟
فاميل: بدبخت تر شديم!
همساده: کاکو از نظر فيزيولوژيکي امکان نداره من بدبخت تر از ايني که هستم شم!
فاميل: اي بابا چرا انقد بحث ميکنين!؟
آقاي مجري فهميده کيک تو يخچال رو خورديم داره مياد سراغمون!
پسرعمه: باز ما يه چيزي تو اين خونه خورديم بايد تا يه هفته خفت بکشيم!
فاميل: همساده تو که روزي 12بار کتک ميخوري بيا اينو هم گردن بگير!(مجري مياد)
همساده: آقو تقصير منه!
مجري: چي؟
همساده: هرچي شما بگي،شکست سنگين برزيل به آلمان،اختلاس 3هزار ميلياردي،جنگ جهاني دوم...
مجري: پس کيک رو کي خورده؟ پسرعمه تو خوردي؟
پسرعمه: اي خدا اين داره ميگه جنگ جهاني تقصير منه
شما هيچي بهش نميگي بعد واس خوردن يه کيک 7تومني به من گير ميدي؟؟
سالها پيش زماني كه به عنوان داوطلب در بيمارستان
استانفورد مشغول كار بودم با دختري به نام ليزا اشنا شدم
كه از يك نوع بيماري جدي و نادري رنج مي برد.
ظاهرا تنها شانس بهبودي او گرفتن خون از برادر 5 ساله ي
خود بود كه او نيز قبلا مبتلا به همان بيماري بود و به طرز
معجزه اسايي نجات يافته و هنوز نياز به مراقبت هاي ويژه ي
فيزيولوژي براي مبارزه با بيماري داشت.
پزشك معالج وضعيت بيماري خواهرش را توضيح داد و سوال كرد
كه ايا براي بهبودي خواهرخود مايل به اهداي خون هست يا
نه؟
برادر خردسال اندكي ترديد كرده سپس نفس عميقي كشيده و
جواب داد:بله من اين كار براي نجات ليزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون كنار خواهر خود روي تختي دراز كشيده و
مثل تمامي انسان ها با مشاهده ي اين كه رنگ به چهره ي
خواهرش برمي گشت
خوشحال بوده و لبخند مي زد.
سپس رنگ چهره ي او پريد و بي حال شده ولبخند بر لبانش
پژمرد.
نگاهي به دكتر انداخته و با صداي لرزاني پرسيد:ايا مي
توانم زودتر بميرم؟
پسر خردسال به خاطر سن كمش توضيحات دكترمعالج را عوضي
فهميده بود
و تصور مي كرد بايد تمام خون خود را به خواهرش بدهد
و با شجاعت خود را اماده ي مرگ كرده بود...
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه وقتا فرق ميکنه
گفت: رفیق يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکت کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه دکترا اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشالله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه کلاه سرش گذاشت
و الکی امیدوارش کرد
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم
از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و
انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و
بدون اينکه حساب کتاب کنم بهشون کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم
و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه
آدما تا دم رفتن و مرگ خوب شدنشون واسه خدا عزيز و مهمه
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت
ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدر
وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم بالاخره یک روز مردني هستم، رفتم
دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که
اصلا نميرم گفتن نه. پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه!
خلاصه دوست عزیز ما رفتني هستيم, وقتش فرقي داره که کی باشه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد....
امروز خدا این زنگ خطر رو برام بصدا در آورد
پس ...
نيايد يادم بره که یک روز رفتنی ام ...
کاش مردم ميدانستند آنگاه شاید انقدرحرص نمی زدند و دیگران را نمی آزردند ...
شما هستید ..
ولي دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب ...
روزهاي بدي دارم
اين را از چيزهاي زيادي فهميدهام
از اينكه اين روزها
آنقدر تنها بودهام
كه دلم به يك سپور گرم شده است
تا دردهايم را جارو بكشد
دردهايي كه بدجور كشيدني شدهاند
از اينكه چاي هم دلش
براي دو فنجان لبسوز ميجوشد
و از انگشتانم
كه جوهرهي نوشتن يك نامه را ندارند
و از اين گوشي خاموش
كه تا انگشت رويش ميگذارم
خاطرهي پــچپــچ عاشقانهاي
اوضاع روحيام را خراب ميكند ..
اينايي که با موبايل بهشون زنگ ميزني و يهو قطع ميشه وسطش،
بعد دوباره زنگ ميزني ميبيني اشغاله، ميفهمي اون داره تو رو ميگيره،
بعد يه کم صبر ميکني اون زنگ بزنه هيچ خبري نميشه،
ميفهمي اون زنگ زده ديده اشغاله فهميده تو داري زنگ ميزني،
صبر کرده تو زنگ بزني،
بعد تو دوباره زنگ ميزني ميبيني اشغاله،
ميفهمي صبرش تموم شده و تصميم گرفته خودش زنگ بزنه،
دوباره صبر ميکني و همين طوري اين داستان ادامه داره،
خو لامصب ميبيني که من زنگ زدم از اول :|
قطع شد صبر کن خودم ميگيرم چرا رو اعصاب خودت و خودم رژه ميري؟
پاهايم را که درون آب مي زنم، ماهي ها جمع مي شوند
شايد اين ها هم فهميده اند / عمري "طعمه روزگار”بوده ام . . .