𝐀 𝐩𝐞𝐫𝐬𝐨𝐧 𝐰𝐡𝐨 𝐚𝐜𝐜𝐨𝐦𝐩𝐚𝐧𝐢𝐞𝐬 𝐞𝐚𝐠𝐥𝐞𝐬 𝐰𝐢𝐥𝐥 𝐟𝐥𝐲
شخصی که با عقابها همنشین شود، پرواز خواهد نمود
.࿐
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی قابِ
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آدما، چندشآورترین نقابها رو میپسندن،
من هر وقت برای هر کسی خودم بودم، تنهاتر شدم .
. .
Nothing is more beautiful than feeling safe: not having to worry about lies, secrets, masks, that's how i feel with you!
هیچ چیز زیباتر از حس امنیت نیست: این که نگران دروغ ها، رازها، نقابها نباشی. این همون حسیه که من با تو دارم!
.࿐
حالا که خوب نگاه میکنم میبینم من آدم خوشبختی بودهام، بسیار خوشبخت.
من بدون در نظر گرفتن نظرات آدمهای دیگر، کارهایی که دوست داشتهام را کردهام و مسیرهایی که میخواستهام را رفتهام. من جوری زیستهام که خودم دوست داشتهام و بیرون زدهام از تمام قابها...
من از روزی که یادم هست به تمام اجبارها پشت کردهام و خط باطل کشیدهام روی تمام حصارها.
من از روزی که یادم هست، سرکش و گستاخ بودهام در مقابل کسانی که میخواستهاند طرز فکر و نقطهی امن خودشان را به من تحمیل کنند.
من از روزی که یادم هست، در حال عبور بودهام، از مکانها، محدودیتها، آدمها...
از روزی که یادم هست تلاش کردهام؛ برای بهتر زیستن، بهتر بودن، بهتر شدن... من همیشه در تکاپو بودهام برای رسیدن به آرزوهایی که محال میپنداشتهام، و در حال گریز بودهام از کسانی که دغدغهشان چیدن بالهای خیالی پرواز من بوده.
من آدمهای خوب زیادی را شناختهام و آدمهای خوب زیادی را دوست داشتهام.
من از آجر رنجهایم پله ساختهام، و با سادهترین اتفاقات و جزئیات، دلخوشیهای کوچک و امنی پسانداز کردهام برای خودم.
من تلاش کردهام کسی باشم که بعد از من بگویند؛ هیچ چیز حریفِ این آدم نشد،
که شکستناپذیرترین بود و خوشبختترین!
من از روزی که یادم هست؛ یادم هست خوشبختم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
People don't change, their masks fall off :)
آدمها عوض نمیشوند. این نقابها هستند که میافتند:)
▵⚉⁻ᴱⁿᵈᵖᵃʳᵗ
✿ کپشن خاص ✿
دلبستگی به هر چه در جهان، خواه دلی داشته باشد یا نه، اگر نگاهش میکنی و گوشهای از رنجت را میبینی که روزی کشیدهای یا در دل هنوز حمل میکنی، آن دلبستگی حقیقیست.
حال بگویند: مگر آدمی به یک کتاب، یک قاب عکس، یک مجسمهی کوچکِ سفالی دل میبندد؟
آری، اگر اندوهی در میان است.
#سیدمحمد_مرکبیان
دلبستگی به هر چه در جهان، خواه دلی داشته باشد یا نه، اگر نگاهش میکنی و گوشهای از رنجت را میبینی که روزی کشیدهای یا در دل هنوز حمل میکنی، آن دلبستگی حقیقیست.
حال بگویند: مگر آدمی به یک کتاب، یک قاب عکس، یک مجسمهی کوچکِ سفالی دل میبندد؟
آری، اگر اندوهی در میان است.
#سیدمحمد_مرکبیان
مَن بَرات میجَنگَم امّا رِقابَت نِمیکنم !
ﺗـﻮﯼ ﺯِﻧـﺪِﮔﯽ ﻫـَـﺮ آﺩَﻣـﯽ ﯾِﻪ ﻧَﻔَـﺮ ﻫَﺴﺖ ﮐِﻪ . . . . .
ﻫﯿﭽـﻮَﻗﺖ ! ! !
ﻫﯿﭽـﻮَﻗﺖ ! ! !
ﻫﯿﭽـﻮَﻗﺖ ! ! !
ﻓَﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧِﻤﯿﺸـِه . . . . . . . .
ﯾِـﻪ ﻧَﻔَـﺮ ﮐِـﻪ ﺍَﺯ ﻫَﻤِﻪ ﯼِ ﺩُﻧﯿﺎ ﺑﯿﺸﺘـَـﺮ ﺩﻭﺳﺘـِﺶ ﺩﺍﺭﯼ . . . . . . . . .
یِـﻪ ﻣُﺨﺎﻃَﺐِ ﺧﺎﺹ ﮐِﻪ ﻫَﺮ ﭼِﻘَﺪﺭ ﻫَـﻢ
ﺑـُـﺰُﺭﮒ ﺑـﺎﺷـﯽ ﺩَﺭ ﻣُﻘﺎﺑِﻞ ﺍﻭﻥ ﺧُﻮﺩِﺗﻮ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻣﯿﺪﻭنی . . . . . . .
یِکی کِه بودَنِش جُبرانِ هَمِه " نَبودَنایِ " دُنیاست
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.