اگه میخوای یهنفر حرفتو قبول کنه، بعد از اینکه حرفش تموم شد بگو "تو واقعا بیشتر از سنت میفهمی". بعد حرفتو شروع کن
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی قبول
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
هنوز هم نمیتونم قبول کنم منی که انقدر دوستت داشتم رو چطور این همه مدت بازیچه خودت کرده بودی.
انقدر پیش هر کس و ناکسی سفره دلتون رو باز نکنید، مردم همه چیز رو یادشون میره جز اون روزهایی که شما پیششون ضعیف بودید.
طرف بعد از خودکشی ناموفق
مسیر زندگیش رو عوض کرد
و تخصص داخلی قبول شد،
مردم نگفتن فلانی تلاشش رو کرد
و موفق شد.
همه گفتن فلانی که خودکشی کرده بود هم متخصص شده.
دروغ میگید،
برگرده قبولش که میکنید هیچ، اگه زخمی هم داشته باشه.. تیمارش میکنید، خیلی چیزها دست خودتون نیست، دست دلتونه ...
رفیق میخواستم بهت بگم
شاید فکر کنی دردی که امروز روی دوشت سوار شده و نای قدم برداشتن توی زندگی رو ازت
گرفته، با درد باقی آدمها فرق داره!
قبول دارم که آثارِ تحمل رنجِ هر کسی، به خاطر
روحیاتی که داره منحصر به خودشه
اما اون غمی که امروز توی وجود تو نهفته، پیش از تو با آدمهای زیادی پنجه توی پنجه شده!
تو یکمین نفر نیستی
هیچ دردی نیست که تنها یک نفر
اون رو چشیده باشه...
خبر بد اینکه رنج آدمیزاد هیچوقت تمومی نداره
و خبر خوب اینکه خیلی از آدما با وجود غم و درد و اندوهِ تو، زنده موندن و ادامه دادن و
البته خیلیها شکوفا شدن!
ساده بگم تنها نیستی
تنها نیستیم ...
#علی_سلطانی
میخوام راه برم انقد راه برم که دیگه پاهام رو حس نکنم و وقتی از نفس افتادم و داشتم به زور قدم بعدی رو برمیداشتم تازه شروع کنم به دوییدن، میخوام به خودم ثابت کنم تو بدترین شرایط بدتر از اون هم هست و من باید قبولش کنم، چون چیزی که منو نکشه، بیشک قویترم میکنه.
حس میکنم دیگه هیچ اومدنی، هیچ رفتنی، هیچ اتفافی نمیتونه روم تاثیر بذاره، دیگه خیلی راحت همه چیز رو قبول میکنم و ازش میگذرم و آخرش میگم زندگی همینه دیگه.
«رها کنید!
چیزی که میاد رو قبول کنید
و اجازه بدید زمانش که تموم شد بره.
چیزی که برای توعه، قطعا بدون تلاش
تو هم میمونه.»
بیاین قبول کنیم که
خیلیامون بهترین ورژن خودمون رو سر بی ارزش ترین آدم های دنیا هدر دادیم...
غمگینترین بخش داستان اینجاست که من قبول کرده بودم که چقدر مهم نیستم، اون اومد کاری کرد باور کنم خاص و باارزشم بعدش هم خودش این باور رو ازم گرفت.