من
چگونه
بروم
در ورقِ سالِ جديد
كه
همه
بودنِ
تو
مانده به تقويمِ قديم ..
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی قديم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
راز تغيير كردن در اين است كه
كل انرژیتان را
روی ساختن عادت جديد متمركز كنيد،
نه روی جنگيدن با عادت قديمی.
ﻣﺎﺩﺭﺍﻯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﻭ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﺮﺑﻴﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﯼ ﻭﯼ ﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺁﻣﻮﺯﺷﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻴﮑﻨﻦ!!
.
.
.
.
.
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻣﺎﺩﺭﻣﺎ ﺍﺯ ﻳﻪ ﭘﮑﻴﺞ ﺍﻣﻮﺯﺷﻰ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻞ:
ﺩﻣﭙﺎﻳﻰ, ﻳﻪ ﻣﺘﺮ ﺷﻠﻨﮓ, ﻓﻠﻔﻞ ﻗﺮﻣﺰ, ﻗﺎﺷﻖ ﺩﺍﻍ ﻭ.... ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻴﮑﺮﺩ!!��.....
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﯾﻢ ﻭﺍﻻ����
خداوندا روزت مبارك...
روز عشق را فقط بـہ تو مي توان تبريك گفت...
تو كـہ عشقت آسمانيست...
و ثمرہ ي عشقت آرامش است...
تو كـہ رنگ و بوي عشقت فرق ميكند...
تو عشقت خالص و ناب است...
تو بي حساب ميدهي...
بي دليل توبـہ ميپذيري..
بي توقع بركت ميدهي...
و بي منت ياري ميكني ...
واقعا كـہ تنها تو سزاوار كلمـہ ي عاشق هستي...
عشقي كـہ خالصانـہ بـہ بندہ ات تقديم ميكني...
دوست داشتنهاي ما بوي نياز ميدهد...
عشقمان از روي هوس است تا محبت...
دوست داشتنمان براي دل خودمان است...
و توقع،زيربناي عشقمان است...
♥️ خداي عاشق روزت مبارك ♥️
کوچه هاي قديمي را
باريک مي ساختند تا آدمها
به هم نزديکتر شوند
** حتي در يک گذر **
اکنون چقدر آواره ايم
در اين همه اتوبان پهن ....
اولش
يك نگاه ساده بود
يک نگاه كودكانه اي كه تكيه بر غرور داده بود.
حالت عجيب آشنا شدن.
با ترنم غريب درد
همنوا شدن.
پلّه پلّه اين مسير
سخت شد، دراز شد
چكّه چكّه اين نگاه
داغ شد، نياز شد.
بيقراري من
از تو رنگ و بو گرفته است
دير ميكني و بغض ابرها
ريشه در گلو گرفته است.
اضطراب،
حالتي است
وقتي از تو دور مانده ام.
اشتياق هم ازين قبيل.
باورم نميشود
ديدن تو توي خواب.
نه،
خداي من!
ديدن بخواب رفتن تو
روي دستهاي من.
چكّه چكّه اين نگاه
گرم اشتعال شد
قطره قطره
روي گونه ها و دستهاي تو چكيد و
شكل خال شد.
ابرويت
حالت عتاب كودكانه است
چشمهات
حالت...
(راستش
حالتش هنوز دست من نيامده ست).
در نمازهاي من تلاوت تو يك فريضه است
با خدا هميشه از تو گفته ام
طاقت خدا...
ولي عجيب طاقتي است
حكمت خدا...
هنوز هم سرم نميشود چه حكمتي است!
قصه،
قصه اي قديمي است
قصه، قصه دو روح ساده و صميمي است.
اولش
يك نگاه ساده بود
شور كودكانه اي كه قبل ازين
هيچ چيز ديگري
حس و حالي اين چنين به من نداده بود.
ميوزد نگاه تو
دور ميشوي
شكل ابر كوچكي كه توي باد
شكل اين نسيم بي خيال
شكل يك عبور ميشوي.
آي حس گم شده
آي روح بيقرار!
اشكهاي داغ را به روي من نيار.
تو شبيه آب
من شبيه تشنگي
اشتياق من به ديدن تو بيحساب
تو شبيه سيب
من شبيه كودكي خجول
دستهايم از تو بي نصيب....
روي چينه،
چرخ ميزند
كفتري كنار كفتري دگر.
واي اگر شبيه قصه ها
داستان ما بسر رسد
و
كلاغ قصه ...
واي اگر....!
زن محبت را تلافی میكند
خستگی را ترمه بافی میكند
زن درخشان میكند الماس را
زن تجلی میدهد احساس را
زن، گل و آواز شبنم، با هم است
زن، پر از سجاده و ابریشم است
دسترنجِ جسم ما، جانِ زن است
نیمی از آیینهی عرفان، زن است
زن فقط آویزهی آغوش نیست
زن همین یك گوشوارِ گوش نیست
بلبلان، آواز در گُل یافتند
شاعران، در زن، تكامل یافتند.
" تقديم به مهربانوهاي یه جمله
از قديم گفتن مواظب باش چی آرزو میکنی، چون ممکنه برآورده بشه
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻩ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﮑﺎﻧﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ،
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ،ﭘﺲ ﻧﺘﺮﺱ !
ﻭ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ،ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،
ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻟﺶ ﯾﺎﺭﯼ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ .
ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺏه ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ همراهان ﻣﺠﺎﺯﻳﻢ
مردي با اسب و سگش درجادهاي راه ميرفتند.
هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد وآنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دوجانورش پيش رفت.
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيدبنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيدبرگرديد.
مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! "
-كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...