کوچه هاي قديمي را
باريک مي ساختند تا آدمها
به هم نزديکتر شوند
** حتي در يک گذر **
اکنون چقدر آواره ايم
در اين همه اتوبان پهن ....
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی قديمي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
اولش
يك نگاه ساده بود
يک نگاه كودكانه اي كه تكيه بر غرور داده بود.
حالت عجيب آشنا شدن.
با ترنم غريب درد
همنوا شدن.
پلّه پلّه اين مسير
سخت شد، دراز شد
چكّه چكّه اين نگاه
داغ شد، نياز شد.
بيقراري من
از تو رنگ و بو گرفته است
دير ميكني و بغض ابرها
ريشه در گلو گرفته است.
اضطراب،
حالتي است
وقتي از تو دور مانده ام.
اشتياق هم ازين قبيل.
باورم نميشود
ديدن تو توي خواب.
نه،
خداي من!
ديدن بخواب رفتن تو
روي دستهاي من.
چكّه چكّه اين نگاه
گرم اشتعال شد
قطره قطره
روي گونه ها و دستهاي تو چكيد و
شكل خال شد.
ابرويت
حالت عتاب كودكانه است
چشمهات
حالت...
(راستش
حالتش هنوز دست من نيامده ست).
در نمازهاي من تلاوت تو يك فريضه است
با خدا هميشه از تو گفته ام
طاقت خدا...
ولي عجيب طاقتي است
حكمت خدا...
هنوز هم سرم نميشود چه حكمتي است!
قصه،
قصه اي قديمي است
قصه، قصه دو روح ساده و صميمي است.
اولش
يك نگاه ساده بود
شور كودكانه اي كه قبل ازين
هيچ چيز ديگري
حس و حالي اين چنين به من نداده بود.
ميوزد نگاه تو
دور ميشوي
شكل ابر كوچكي كه توي باد
شكل اين نسيم بي خيال
شكل يك عبور ميشوي.
آي حس گم شده
آي روح بيقرار!
اشكهاي داغ را به روي من نيار.
تو شبيه آب
من شبيه تشنگي
اشتياق من به ديدن تو بيحساب
تو شبيه سيب
من شبيه كودكي خجول
دستهايم از تو بي نصيب....
روي چينه،
چرخ ميزند
كفتري كنار كفتري دگر.
واي اگر شبيه قصه ها
داستان ما بسر رسد
و
كلاغ قصه ...
واي اگر....!
مردي با اسب و سگش درجادهاي راه ميرفتند.
هنگام عبوراز كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد وآنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دوجانورش پيش رفت.
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني باسنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند،به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود وصورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيدبنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيدبرگرديد.
مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! "
-كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرندبهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...
تو چه ساده اي و من، چه سخت
تو پرنده اي و من، درخت
آسمان هميشه مال توست
ابر، زير بال توست
من ، ولي هميشه گير كرده ام.
تو به موقع مي رسي و من ،
سالهاست دير كرده ام
*
خوش به حال تو كه مي پري!
راستي چرا
دوست قديمي ات-درخت را-
با خودت نمي بري؟
عرفان نظر آهاري
از قديم رسم بود
كه اگر ستاره دنباله دار ديدي آرزو كني...
اگر قاصدك ديدي آرزو كني...
ستاره رد مي شود
قاصدك را هم باد مي برد
قديمي ها خيلي چيزها را خوب مي دانستند.
مي دانستند كه آرزو ماندني نيست
مي دانستند نبايد آرزو به دل ماند
آرزو را بايد فوت كرد
رها كرد به حال خودش
آرزو را روي دلهايتان نگذاريد، نبايد راكد بمانند.
آب هم با آن همه شفافيتش يك جا بماند كدر مي شود و بو مي گيرد
آرزوهايتان را بدهيد دست باد
آنها بايد جاري باشند
بلكه برآورده شوند
يه ضرب المثل قديمي چيني هست که خيلي قديميه
کسي به اون صورت يادش نيست
حتي خود چيني هام فراموشش کردن
چه برسه به من که واستون بگم
اما خيلي اموزنده بوده!!!!
خب، ما ديگر همديگر را نگاه نميكنيم
از اين به بعد در نامههاي عاشقانه
نوشتههاي آبي نميخوانيم
ما از تجربههاي سنگين زندگي آموختهايم :
« وقتي دست كسي به عشق شما رسيد ، بايد آرام گريه كنيد »
خب
تازه نيست و بحثي قديمي است
نميشود كه هميشه خوشحال بود، درست
اما كاش كشتنام را انكار نميكردي ..
يادمه بچگي هام
وقتي مي رفتم قبرستونی ، سعي مي کردم پام رو قبرا نره !
تا رو يکيشون مي رفت، جيگرم آتيش مي گرفت
چشامو مي بستم، تو دلم براش صلوات مي فرستادم
چند سال گذشت..... من بزرگتر .... مرده ها بيشتر
قديمي ها پوسيده تر ..... جديدي ها با سنگ شکيل تر
نمي دونم امروز روي چندتا قبر پام رفت
براي چندتا يادم رفت صلوات بفرستم
اما راستش ، امروز يه چيزي فهميدم
ما که دلمون نمي اومد حتي روي مرده ها پا بذاريم
اين روزها چقدر راحت روي زنده ها و احساساتشون پا مي ذاريم
کاش همون بچه مي مونديم
نمونه هايي ازچيزهاي کوچکي که باعث خوشحالي ميشه:
- يه نفره خوابيدن توتختخواب دونفره ودونفره خوابيدن توتختخواب يه نفره
- خنكي اون طرف بالش!
- ليسيدن انگشتاي پفكي
- همخوني چندنفري باآهنگ ضبط ماشين توجاده
- خاروندن ردكش جوراب
- شنبه اي كه تعطيل باشه
- سوتي ب دي وهيچ كس حواسش نباشه
- ته ديگ سيب زميني ماكاروني
- ازخواب پاشي وببيني چندساعت ديگه هم مي توني بخابي
- خط خطي هاي همكلاسيتو تودفترقديميت ببيني