#روانشناسی .
•خصلتهای خوبی که تو آدما میتونید دنبالش باشید:
-برای موفیقتت از ته دل خوشحال میشن.
-جزئیات ریزی که بهت مربوط میشه رو به یاد دارن.
-به خط قرمزهات احترام میذارن.
-بعد از دیدنشون حالت خوب میشه.
-بدون جبههگیری خاصی پای حرفات میشینن.
-بهت این فرصت رو میدن که خود واقعیت باشی.
-بهت احساس امنیت میدن.
-کنارشون راحتی و لازم نیست حواست به حرفات باشه.
-از اهدافت بهشدت استقبال میکنن.
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی قرمزها
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
خصلتهای خوبی که تو آدما میتونید دنبالش باشید:
• برای موفیقتت از ته دل خوشحال میشن.
• جزئیات ریزی که بهت مربوط میشه رو به یاد دارن.
• به خط قرمزهات احترام میذارن.
• بعد از دیدنشون حالت خوب میشه.
• بدون جبههگیری خاصی پای حرفات میشینن.
• بهت این فرصت رو میدن که خود واقعیت باشی.
• بهت احساس امنیت میدن.
• کنارشون راحتی و لازم نیست حواست به حرفات باشه.
• از اهدافت بهشدت استقبال میکنن.
ببینید
«فرست قرار دادن خودت»تو هر زمینه ایی،خیلی مهمه.حالا هی از خودت بزن،هی از خواسته هات کوتاه بیا،هی خط قرمزهات رو نادیده بگیر،هی بگو نه گناه داره ولش کن،هی از خودگذشتی،بخشش،دلسوزی بی مورد،تهش کی ضربه میخوره؟تو قشنگم.
•
یه یادآوری دوستانه:
تو حق اینو داری که یه آدمـ دلسوز و مهربون باشی و در عین حال خط قرمزهای خودت رو هم داشته باشی
「♡」
You’re allowed to be caring and still have boundaries.
تو حق اینو داری که یه آدم دلسوز و مهربون
باشی و در عین حال خط قرمزهای خودت رو
هم داشته باشی!
.࿐
. کپشن خاص .
من مردی را میشناسم
که تمام ِ دو راهیهای ِ مرا
ترمز میزند...
و آیینهاش را تنظیم میکند
درست رویِ لبخند ِ من...
سبز که میشود
تمامِ قرمزها را
رد میکند....
اما هنوز هم باور ندارد
من
از آنچه در آیینه میبیند
به او نزدیکترم!..
#سمانه_سوادی
من مردی را میشناسم
که تمامِ دو راهیهایِ مرا
ترمز میزند...
و آیینهاش را تنظیم میکند
درست رویِ لبخند من...
سبز که میشود
تمامِ قرمزها را
رد میکند...
اما هنوز هم باور ندارد
من
از آنچه در آیینه میبیند
به او نزدیکترم..!
#سمانه_سوادی
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.
وقتی بی دلیل
به تو فکر می کنم ؛
این یعنی
تو در فکر کردن به من
از خط قرمزها عبور کرده ای.