و بعد از این همه
هنوز بر این گمانی که ناشناسی و پنهان؟
از بوی لباسهایم میفهمند محبوب منی،
از عطر تنم میفهمند بامن بودهای،
از دستِ خواب رفتهام،
میفهمند که تو برآن خواب رفتهای.
از امروز دیگر نمیتوانم پنهانت کنم.
از دستخطم، میفهمند برای تو مینویسم ...
- نزار قبانی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی لباسِ
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
زیبایی یک زن در لباس هایی که می پوشد نیست،در چهره یا در نحوهی آرایش موهایش هم نیست،زیبایی یک زن در چشمانش است،چشم هایش راهِ ورودیِ قلبش هستند، مکانی که عشق در آن جای دارد.
- لباسهایت را درمیآوری؛
انگار دارند پرتقال پوست میگیرند
عطرش تمام اتاق را ...
#آبا_عابدین
✿ کپشن خاص ✿
- و بعد از این همه هنوز بر این گمانی که ناشناسی و پنهان؟
از بویِ لباسهایم میفهمند محبوب منی
از عطرِ تنم میفهمند با من بودهای
از دستِ خواب رفتهام میفهمند که تو بر آن خواب رفتهای..
از امروز دیگر نمیتوانم پنهانت کنم
از دستخطم میفهمند برایِ تو مینویسم..!
#نزار_قبانی
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮشحالیهایش ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبها اینگونه ﻧﻮﺷﺖ :
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩخترم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ نمیزند !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎسهایم ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮرم ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ میشوم، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میکند، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ.
اینجاست که سهراب میگه
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید !!.
قدر داشته هامون رو بدونیم ....
دنیا جای بهتری بود اگر
لباسهای راحتی را میشد در مهمانی پوشید،
پیتزا آدم را چاق نمیکرد،
عصر جمعه دلگیر نبود
و علاقه به زجر منتهی نمیشد...
#محمد_معماریان
کدام زیبایی؟ کدام ثروت؟!
خبری از لباسهای آنچنانی آغشته به عطر تلخ نبود!
او را تنها به خاطر خودش دوست داشتم...
من برای خستگیهایش جانم را کنار گذاشته بودم...
باور کنید دوست داشتن کسی دلیل نمیخواهد
به خودت میآیی
میبینی یک او هست و یک همه چیز!
زمانی میرسد که هربار چشمهای بستهات را باز میکنی
میبینی او را بیشتر از قبل عاشق شدهای!
#محیا_طاهرنژاد
مُغَفّل وار پنداری تو عاشق را،
ولیکن او
به هر دم پرده میسوزد ز آتش های هوشیاری
لباسِ خویش میدرّد،
قبای جِسم میسوزد
که تا وقتِ کنارِ دوست، باشد از همه عاری ...
به غیر دوست هر چِش هست، طرّاران همی دزدند
به معنی کرده او زین فعل
بر طرّار،
طرّاری ...
که تا خلوت کند زیشان،
کند مشغول ایشان را
بگیرد خانۀ تَجرید و خلوت را به عیّاری ...
"مولانا "
داستان ثروتمند بی پول !
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مىخواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکىاش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بستههاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ﺩﻧﯿﺎ ﺟﺎﯼ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ
ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﺪ ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ، ﭘﯿﺘﺰﺍ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﭼﺎﻕ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ، ﻋﺼﺮ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻪ ﺯﺟﺮ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﻧﻤﯽﺷﺪ.