ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻋﺠﻴﺐ ﻭ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ !
ﺩﻟﺨﻮﺷﻲ ﻫﺎ ﮐﻢ ﻧﻴﺴﺖ !
ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺩﻭﺭُ ﺑﺮﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ !
ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺭﻭﻱ ﻟﺒﻢ ﻣﻴﻨﺸﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﻴﺮﻭﻧﺪ !
ﻭﻟﻲ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ... !
ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻴﮕﺬﺭﺩ ... ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ !
ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻲ !
ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻲ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺯﺟرﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ !
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻟﺖ ...
ﭼﻪ ﺭﻭﺣﻴﻪ ﺍﻱ ﺩﺍﺭﻱ !
ﮐﺎﺵ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﻳﻢ...
ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ، ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﻧﻔﺴﻬﺎﻳﺖ ﻏﺒﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ !!!
ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ؟ !
ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻡ ﻧﻤﻴﺸﻮﻧﺪ ؟ !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﻡ ﻧﻤﻴﮑﻨﻨﺪ ؟ !
ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻫﻢ بیشتر ﺑﺸﻨﺎﺳﻤﺸﺎﻥ ؟ !
از ادمهایی که نزدیک میشوند و پس میزنم ؟!
ﺧﻼﺻﻪ ﺩﺭﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ....
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺑﺮﺗﻦ ﻧﺎﺭﺱ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﺪ ... !
ﮐﺴﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻀﺤﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻤﮑﻦ .... ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻨﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﻋﻘﯿﻢ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ...
#ناشناس
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی لعنت
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
باید فتنه ای به پا کنم!
تا حصر کنند مرا
فکرش را بکن
برای همیشه
من باشم تو
تو باشی من
لعنت به رفع حصر!
اردیبهشت از آن ماه های لعنتی ست که در آن کوه می چسبد
دریا می چسبد
با دوستان در خیابان ها بودن می چسبد
در خانه بودن و ولو بودن زیر دست و پای مادر می چسبد
تمام رنگ ها برای پوشیدن خوبند
هوا جان می دهد برای عاشقی کردن و کیفور شدن در همه چیز...
انقدر این اردیبهشت برای همه چیز و همه کار دوست داشتنی ست که یک ماه برایش کم است و باید کم کمش شش ماه تمدید شود...
شبیه تعزیه خوانی به نقش شِمرَم که
خودش به گریه خودش را مدام لعنت کرد...!
همیشه اینجوری نگاهم میکنه...همینجوری سرد ...درست بعد از اون ضربه ای که خورد!
باهام بحث میکنه...هرروز هرشب...یه اهنگ یه متن یه عکس یه جمله که میخونه و یاده اون میافته!
بهم میگه:اینطورفکر نکن که من ازرفتنش اذیت میشم..نه!من فقط حس میکنم که یه احمق فرض شدم..یه ساده لوح..یکی که صادقانه عشقش رو بیان کرد ولی.....!
باافسوس ودلسوزی نگاهش میکنم...یه زهر خند میزنه و میگه:برا من دل نسوزون!
یه ابروم میپره بالا...این دخترهمیشه چشمای ادما رو قشنگ میخونه!
_میدونی چراهیچوقت ندیدمش از نزدیک؟
زل میزنم تو چشماش..پوزخندمیزنه؛چشماش پرازغم میشه:اون بهترازخودم منو میشناخت!
نمیخواست دروغ بودن حرفاشو ازچشماش بخونم!
+میتونی بهش فکر نکنی؟
سرشو میاره بالا..موهای کوتاهش که یادگاره همون روزاست رو ازروی چشماش کنارمیزنه...چشمای قهوه ای رنگش رو ریز میکنه و پوزخند میزنه!
_البته که میتونم...من اونقدر ضعیف نیستم که بخوام به خاطرگذشته ای که تموم شده افسوس بخورم...من غرورم نشونه گرفته شد...اماساختمش..مغرور سرشو بالا میگیره وادامه میده...من قویتر ازین حرفام...چشماش پرازاشک میشه ...بغض میکنه . ..داد میزنه خودم غرور خودمو با هر دفعه گریه کردنم نشونه میگیرم...لعنت بهش..لعنت!
باخودش میخونه:قراره تو وعشق مااین نبودکه دنیامو تنهابذاری بری...بگیری ازم قلب واحساسمو خودت قلبتو جابذاری بری...!
_ولی دلم براش تنگ شده...خیلی زیاد!اون هیچوقت عادی نشد برام...هیچوقت به نبودنش عادت نکردم ...حتی حالا که خودش نیست...هرچیزی منو یادش میندازه....دوباره چشماش پراز غم میشه...باحقارت به خودم نگاه میکنم...به خودم که بایه چهره ی داغون ترازهمیشه روبه روش وایستادم..به چشمای غمگینم نگاه میکنم...تنهاتراز هرروزباز باخودم حرف زدم...راهمو کج میکنم سمت دنیام!
من تاقبل ازون اتفاق دیوونه نبودم!
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم!
Damn pride
If you dont have it , it will destroy your personality .
If you have it , it will destroy yourself...!
غرور لعنتي
اگه نداشته باشي شخصيتتو نابود ميكنه
اگه داشته باشي خودتو نابود ميكنه...!
گاه آدم دلش میخواهد روی صفحه مجازی اش بنویسد:" لعنتی ترین...! دلتنگم... آنقدر که بلند ترین فریادها هم نمی تواند ذره ای از این حناق کم کند " بنویسد و خلاص...آنقدر که حتی فکرش را نکند اینهمه ماه صبوری کردنش باد هوا میشود، که کسی آن دور ها هواااا برش میدارد...بعد جسورتر شود بنویسد:" دیشب دلم خواست به شماره ات پیغام بدهم اما همان یک آن دیدم لابه لای تمام شماره ها نبود ترین شماره ای... بعد بغضم را جوری قورت دادم که خدا هیچ نشنود که بتوانم همان لحظه شکرگزارش باشم برای آن روزگاری که دلشکسته شماره ات را پاک کردم، وگرنه حالا برنده دلتنگِ این صبوریِ اجباری من نمیشدم "
آدم است دیگر... گاه دلش جز آنکه بگوید دلتنگم با هیچ حرف دیگری آرام نمیشود...حتی اگر بداند کسی هست که هرگز این نوشته ها را نمیخواند...بعد قبل از خط آخر اسم خودش را هم بنویسد برای آن یک درصد احتمالِ خواندن آن یک نفرِ خاص و خط آخر را هم پی نوشت کند " مخاطب خاص ندارد " و یک آهِ راحت بکشد
ستارخان در خاطراتش می گوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد
و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد .
جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند
آموخته ام که وابسته نبایدشد
نه به هیچ کس
نه به هیچ رابطه ای
واین لعنتی نشدنی ترین کاری بودکه
آموخته ام...