خانه دل تنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت: "چراغ"
و شب از شب پُر شد!
من به خود گفتم: "یک روز گذشت..."
مادرم آه کشید:
"زود بَر خواهد گشت..."
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم بُرد...
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم... آه...
پ.ن1: هوشنگ ابتهاج، فوق العاده ست
پ.ن2: واقعاً که گمان داشت؟!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی لغزید
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
ابولحسن خرقانی میگوید:جواب دو نفر مرا سخت تکان داد...!
اول؛ مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد!
دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گل آلود میرفت.
به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت : من بلغزم باکی نیست...
بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش
خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد
و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم
باز از من بیزار خواهد بود.
و
تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم:
1) به همه نمی توانم کمک کنم.
2)همه چیز را نمی توانم عوض کنم.
3) همه مرا دوست نخواهند داشت..........!!
و تو قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی؛
کفش های من را بپوش و از خیابان هایی گذر کن که من کردم
اشکهایی را بریز که من ریختم
سالهایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره برخیز و مجددا در همان راه سخت قدم
بـــــــــــــــــــزن
(نمیدونم این آهنگو گوش دادین یا نه ولی دیدم تکستش خیلی قشنگه گفتم بزارم )
از چی بگم از حالم خودم از فردام دست بردار
منو تو این حال خودم بذار و برو دست بردار
از تو نه از خودم پُرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا .. درکم کن
هنوزم میشه بخشید همون
مریض و گیج و جنگی نبود
غریب و نیش و زخمیش نزد
دلارو حرف تحقیر نکرد
هنوزم میشه بخشید منو
منی که که پست و لغزیدمو
منی که حرف خالیمو
همین امشب میزنم ریشمو
میزنم خیلی بده واسه مرد بگن حرف زد و عمل نکرد میزنم
خیلی بده که نباشه دو قرون بکنه حرف سینه زخم میزنم
اما بدون حرفو باز مردم میزنن
پس تیریپی نی با خدا تو بیا و مشتی باش
هرچند ما پیچیدیم و رفتیم و زدیمو نگشتیم باش
هرچند که دلمون یه دست نبود و یجوری چربی داشت
اما بالاسری آبرو دار و بدون لنگ نذاشت
ما که رسوای عالمیم چندچندیم باش
این روزا خاموشم سردم بی حسم لمسم میترسم
جونی نیست انگار نوری نیست حتی از سایم میترسم
راهی نیست تکیه گاهی نیست ای خدا خستم میفهمی
میرم من آره میرم من حتی از مرگم میترسم
ببین چه تنهام غروبه فردام
عذابو بردار و ببین ببین چه تنهام
دریا دریا دریا
بیا و دریاب
لیلا لیلا لیلام
تویی به والله
درست ، تنهام فردام خودم دلم زیرخاک
اما حرفام رزمام صدام رسد از زیر خاک
دلم غوغا غوغا زدم هربار فریاد
میشم اونی که تو میخوای از فردا فردا فردا
اما حرفام لفضام دروغ شرمسار شرمسار
الله الله الله
تو که میبخشی این بارها
اما این زنها مردا رفقا داشیم بابا
رفقا مادر بابام
بگذریم بابا
ما که گذشتیم حاج آقا
الله الله الله
هنوزم میشه بخشید همون
مریض و گیج و جنگی نبود
غریب و نیش و زخمیش نزد
دلارو حرف تحقیر نکرد
هنوزم میشه بخشید منو
منی که که پست و لغزیدمو
منی که حرف خالیمو
همین امشب میزنم ریشمو
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بی لک،
گوشهی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند..
سهراب سپهری
لغزید و ماتم شد به روی گونه هایم
دلی خون شد از این سیل گریزان
همی دردی کشم از روی خوبان
به یاد غصه ها و اشک حیران