گاهی چه دلگرفته میشوی ازخدا...گاهی از حکمتش ناراضی و گاهی شاکروخوشحال...گاهی مشکوک و گاهی مجذوب عدالتش...گاهی بسیارنزدیک،گاه دور خدا همان خداست ...ای کاش مااینقدر گاهی به گاهی نمیشدیم !
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی مااین
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
همیشه اینجوری نگاهم میکنه...همینجوری سرد ...درست بعد از اون ضربه ای که خورد!
باهام بحث میکنه...هرروز هرشب...یه اهنگ یه متن یه عکس یه جمله که میخونه و یاده اون میافته!
بهم میگه:اینطورفکر نکن که من ازرفتنش اذیت میشم..نه!من فقط حس میکنم که یه احمق فرض شدم..یه ساده لوح..یکی که صادقانه عشقش رو بیان کرد ولی.....!
باافسوس ودلسوزی نگاهش میکنم...یه زهر خند میزنه و میگه:برا من دل نسوزون!
یه ابروم میپره بالا...این دخترهمیشه چشمای ادما رو قشنگ میخونه!
_میدونی چراهیچوقت ندیدمش از نزدیک؟
زل میزنم تو چشماش..پوزخندمیزنه؛چشماش پرازغم میشه:اون بهترازخودم منو میشناخت!
نمیخواست دروغ بودن حرفاشو ازچشماش بخونم!
+میتونی بهش فکر نکنی؟
سرشو میاره بالا..موهای کوتاهش که یادگاره همون روزاست رو ازروی چشماش کنارمیزنه...چشمای قهوه ای رنگش رو ریز میکنه و پوزخند میزنه!
_البته که میتونم...من اونقدر ضعیف نیستم که بخوام به خاطرگذشته ای که تموم شده افسوس بخورم...من غرورم نشونه گرفته شد...اماساختمش..مغرور سرشو بالا میگیره وادامه میده...من قویتر ازین حرفام...چشماش پرازاشک میشه ...بغض میکنه . ..داد میزنه خودم غرور خودمو با هر دفعه گریه کردنم نشونه میگیرم...لعنت بهش..لعنت!
باخودش میخونه:قراره تو وعشق مااین نبودکه دنیامو تنهابذاری بری...بگیری ازم قلب واحساسمو خودت قلبتو جابذاری بری...!
_ولی دلم براش تنگ شده...خیلی زیاد!اون هیچوقت عادی نشد برام...هیچوقت به نبودنش عادت نکردم ...حتی حالا که خودش نیست...هرچیزی منو یادش میندازه....دوباره چشماش پراز غم میشه...باحقارت به خودم نگاه میکنم...به خودم که بایه چهره ی داغون ترازهمیشه روبه روش وایستادم..به چشمای غمگینم نگاه میکنم...تنهاتراز هرروزباز باخودم حرف زدم...راهمو کج میکنم سمت دنیام!
من تاقبل ازون اتفاق دیوونه نبودم!
خدایا...
ازهیچم همه چیزبرایم ساختی یاری ام فرمااین همه راهیچ نسازم.
دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمیکند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد... می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش میپیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد... کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب گم شد
درشب سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "
انتظارسخت است...فراموش کردن هم سخت است...امااینکه ندانی بایدانتظاربکشی یافراموش کنی ازهمه سخت تراست...!
تنهایی راه رفتن سخت نیست
ولی وقتی مااینهمه راهوباهم رفتیم
تنهایی برگشتن خیلی سخته