مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود كه چه كار كند.
تصميم گرفت كه ماشينش را همان جا رها كند و براي خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يكي از ديوانه ها كه از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر كدام يك مهره بازكن و اين لاستيك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نكرد ولي بعد كه با خودش فكر كرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين كار را بكند.
پس به راهنمايي او عمل كرد و لاستيك زاپاس را بست.
هنگامي كه خواست حركت كند رو به آن ديوانه كرد و گفت:
خيلي فكر جالب و هوشمندانه اي داشتي.
پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت:
من اينجام چون ديوانه ام. ولي احمق كه نيستم!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ماشينش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از سرکار به خانه باز ميگشت، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان در برف ايستاده. اسميت از ماشين پياده شد و خودش را معرفي کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشين از روبروي من رد شدند، اما کسي نايستاد، اين واقعاً لطف شماست.
وقتي اسميت لاستيک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟
اسميت پاسخ داد: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بودهام؛ روزي شخصي پس از اينکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً ميخواهي بدهيات را بپردازي، بايد نگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکي را ديد و داخل شد تا چيزي ميل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بيتوجه از لبخند شيرين زن پيشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگي پيشخدمت را نمي دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهميد، وقتي پيشخدمت برگشت تا بقيه صد دلار را بياورد، زن بيرون رفته بود، درحاليکه روي دستمال سفره يادداشتي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در يادداشت نوشته بود : شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين موقعيت بودهام؛ يک نفر به من کمک کرد و گفت اگر ميخواهي بدهيات را به من بپردازي، نبايد بگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.. همان شب وقتي زن پيشخدمت به خانه برگشت، درحاليکه به ماجراي پيش آمده فکر ميکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت! همه چيز داره درست ميشه!!
آدم هايي هستن که هروقت ازشون بپرسي چطوري؟ مي گن خوبم..
وقتي مي بينن يه گنجشک داره رو زمين دنبال غذا مي گرده,
راهشون رو کج مي کنن از يه طرف ديگه مي رن که اون نپره...
اگه يخ ام بزنن, دستتو ول نمي کنن بزارن تو جيبشون...
آدمايي که از بغل کردن بيشتر آرامش مي گيرن تا از چيز ديگه
همونايين که براتون حاضرن هرکاري بکنن
اينا فرشتن...
تو رو خدا, اذيتشون نکنين...
تنهاشون نزارين , داغون مي شن !
همينها هستند که دنيا را جاي بهتري مي کنند
مثل آن راننده تاکسياي که حتي اگر در ماشينش را محکم ببندي بلند مي گويد: روز خوبي داشته باشي.
آدمهايي که حواسشان به بچه هاي خسته ي توي مترو هست، بهشان جا مي دهند، گاهي بغلشان مي کنند
دوست هايي که بدون مناسبت کادو مي خرند،... مثلا مي گويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود. يا گاهي دفتريادداشتي، نشان کتابي، پيکسلي.
آدمهايي که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه مي خرند و با گل مي روند خانه.
آدمهاي پيامکهاي آخر شب، که يادشان نمي رود گاهي قبل از خواب، به دوستانشان يادآوري کنند که چه عزيزند، آدمهاي پيامکهاي پُر مهر بي بهانه، حتي اگر با آن ها بدخلقي و بي حوصلگي کرده باشي.
آدمهايي که اگر توي کلاس تازه وارد باشي، زود صندلي کنارشان را با لبخند تعارف مي کنند که غريبگي نکني.
آدمهايي که خنده را از دنيا دريغ نمي کنند، توي پياده رو بستني چوبي ليس مي زنند و روي جدول لي لي مي کنند.
همينها هستند که دنيا را جاي بهتري مي کنند براي زندگي کردن
وقتي بهشون زنگ ميزني حتي وقتي که تازه خوابيدن با خوشرويي جواب ميدنو ميگن خوب شد زنگ زدي بايد بلند ميشدم
وقتي يه بچه ميبينن سرشار از شورو شوق ميشن و باهاش شروع به بازي کردن ميشن
تو حموم آواز ميخونن
آره همين ها هستند که هم دنيا رو زيبا ميکنن هم زندگي رو لذت بخش تر
دم همشون گرمه گرم
داستان کوتاه شماره 4 :روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!