اینقدری که آرایشگرا و ناخونکارا دارن مردمو واسه گرفتن وقتای قبل عید تهدید میکنن آمریکا ایرانو تهدید نکرده:)
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی مردمو
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
چالش اسکرین شات از چتهای.گذاشته بیا چتای مردمو بخون ..
.⃟.••𝗜 𝗗𝗢𝗡'𝗧 𝗞𝗡𝗢𝗪 𝗪𝗛𝗬 𝗗𝗢𝗡'𝗧
ᴛʜᴇ ᴡᴏʀᴅs ɪ ᴜsᴇ ᴛᴏ ᴄᴀʟᴍ
ᴏᴛʜᴇʀs, ᴇғғᴇᴄᴛ ᴍʏsᴇʟғ
نمیدونم چرا با حرفایی که
مردمو آروم میکنم رو خودم اثر ندارن...!
.࿐
𝓓𝓸𝓷'𝓽 𝓫𝓵𝓪𝓶𝓮 𝓹𝓮𝓸𝓹𝓵𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝓭𝓲𝓼𝓪𝓹𝓹𝓸𝓲𝓷𝓽𝓲𝓷𝓰 𝔂𝓸𝓾. 𝓑𝓵𝓪𝓶𝓮 𝔂𝓸𝓾𝓻𝓼𝓮𝓵𝓯 𝓯𝓸𝓻 𝓮𝔁𝓹𝓮𝓬𝓽𝓲𝓷𝓰 𝓽𝓸𝓸 𝓶𝓾𝓬𝓱 𝓯𝓻𝓸𝓶 𝓽𝓱𝓮𝓶 .
مردمو بخاطر اینکه ناامیدت میکنن سرزنش نکن. خودتو سرزنش کن که ازشون انتظار زیادی داری .
.࿐
حتما حتما انجام بدین که دیگه نتونن پول مردمو بکشن بالا راحت !
میخای رسید جعلی بسازی.
میخای مردمو و اسکل کنی با رسید جعلی..
خرید رایگان بدون پول با رسید جعلی.
.️
You think you know people
and then they surprise you
تو فکر میکنی مردمو میشناسی
و بعد اونا غافلگیرت میکنن
.࿐
Dont try to please people, dont try to win their approval. Just be genuinely you.
سعی نکن مردمو راضی نگه داری، سعی نکن موافقتشونو بدست بیاری، فقط خالصانه خودت باش.
. ⃟ .
اگهی های مردم شیراز برای اسکان رایگان سیل زدگان .️.
هیشکی قدر این مردمو نمیدونه!!!!
خدا چند بار میخاد این مردمو امتحان کنه؟!!!! اینا همیشه نمرشون بیسته!
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.