الهام پور عبدالله میگه:
ولی هیچ چیز زیباتر از این نیست که پس از یک دلمردگی دراز ، یک نفر در وجودت خورشید هدیه دهد و لبخندت را به یاد بیاورد ..
باید حس خیلی جالبی باشه
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی مردگی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
چیزی قشنگ تر ازاین نیست که بعد از یه دلمردگی طولانی یک نور امید سرتاسر وجودت رو بگیره ..
ولی اینو یادتون بمونه که آدما هیچوقت از بین نمیرن! اونا تبدیل میشن به یه سری حس مثل خشم، تنفر، دل زدگی، دل مردگی، حسرت یا شایدم بغض.
. .
ولی اینو یادتون بمونه که آدمها هیچوقت از بین نمیرن؛ اونا تبدیل میشن به یهسری حس؛
مثل خشم، تنفر، دلزدگی، دلمردگی، حسرت یا شایدم بغض...
. .
ولی اینو یادتون بمونه که
آدمها هیچوقت از بین نمیرن... اونا تبدیل میشن به یه سری حس؛ مثل خشم، تنفر، دل زدگی، دل مردگی، حسرت یا شایدم بغض...
. .
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست
باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
گریه ی باغ از آن بود که او میدانست
غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
چه صنمی باهاش داری؟ ❣
- دلخوشیمه، ❣
میونِ این همه دل مردگی :)
مرور میکنم آرزو هایم را ... بی قراری هایم را ... دلتنگی هایم را...
هستم اما نمیدانم این بودنم زندگیست یا مرور الفبای روز مردگی...
چند وقتی است خودم را رها کرده ام...
سبک شده ام اما نه از غم؛ از ...
در هیاهوی رویاها گم شده ام ...
نمی دانم حقیقت کدام است؛ من یا رویا ...
فقط میگردم ... تمام خودم را مرور میکنم ...
نشان من فقط تصویری است سیاه و سفید ...
رها نمیشوم از زنجیر جبر ... از ...
مدتهاست ورق میزنم روزهایم را و لمس میکنم
اظطراب گذر ثانیه ها را ...
نقطه میگذارم آخر سطر وباز حرکت از نو ...
گویی تمام خط های زندگیم در تسلسل گرفتار شده اند ...
و در طلب نقطه پایان می سوزند
روزگارم نمکدانی شده که لحظه لحظه مشت مشت
نمک بر زخمم میپاشد...!!!
چنین است که گل، در سرما نیز تواند بروید
دلمردگی و درماندگی ، کی پیشگیر عشق بوده است ؟
سرشت آتش زبانه زدن است و سرشت خون ، روان بودن ..
آنچه را که بند و شمشیر تواند جلو ببند ، غم شکنبه کی تواند هرگز !
مارال دل به دریا داده بود ; پروای رسواییش ، نی !
خود به باد سپرده ، چشم پرهیز فروبسته و بند دل گشاده بود ..
در بند و گره تا کی ؟
بگذار بر جهانی آشکار شود.
اگر این گناه است ، آتش خوشتر ..
گو جهنم را داغ تر کنند. کنده زنجیری ..
سر، هوای شوریدن دارد ..
دیوانه به بازار ...
” گوشواره هایم را به او خواهم بخشید.
مردمان بدانید، گوشواره هایم را ... ”
.
{ محمود دولت آبادی } رمان کلیدر
می پرستم گل چسبیده به موگیرت را
گیسوان به کمرگاه سرازیرت را
دکمه ی واشده ی آخر تنپوش تو و
عطر برخاسته از پیرهن زیرت را ..
سیب هایی که تمنای رسیدن دارند
طپش منتشر از انبه و انجیرت را
تو همان مریم پاکی که به یک چرخش چشم
می نشانی وسط قلب خدا تیرت را !
شعله دادی تو به خونمردگی رگهایم
کیست انکار کند قدرت شمشیرت را !
بست با تو چمدان سفرش را این شهر
تا که اثبات کند عشق فراگیرت را ..
بعد از آن نیز که من باشم و و یک شهر سکوت
می فشارم به بغل جای تو تصویرت را ...
{ محمدرضا حسینی }