شیخ ابوسعید ابوالخیر در راه بود
گفت : هر جا که نظر میکنم
بر زمین همه گوهر ریخته
و بر در و دیوار همه زر آویخته!
کسی نمیبیند و کسی نمیچیند ....
گفتند : کو؟ کجاست؟
گفت : همه جاست
هر جا که میتوان خدمتی کرد ،
یا هر جا که میتوان راحتی به دلی آورد
آن جا که غمگینی هست و آن جا که مسکینی هست.
آن جا که یاری طالب محبت است و آن جا که رفیقی محتاج مُرُوَت ...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی مسکین
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
اونجا که روحانگیز جان میگه:
چه شود گر فکنی بر من مسکین نگهی
تو مهی بر آسمانی و منم خار رهی....
دقیقا همونجا
دقیقاً همونحال .
.
آرزو مُرد و
جوانی رفت و
عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از جان مسکینم هنوز
(رهی معیری)
✿ کپشن خاص ✿
امشب دوباره عابرِ دل، کوچه گرد شد
در شهرِ عشق، همقدمِ کوهِ درد شد
باغِ امید من که پر از حس سبز بود
در برگریز خاطره های تو ، زرد شد
قلبی که از سپاهِ غمت زخم خورده بود
در کارزارِ حادثه گرمِ نبرد شد
با من بگو که غیرِ محبت، چه کرده بود؟
این عاشقِ شکسته مسکین، که طرد شد
از آن دلِ گداخته، خاکستری به جاست
در شعله های آتش عشقی که سرد شد
#زهرا_ازغدی
مسکینی
دیدم با کفش پاره
شکر میکردخدا را !!!
گفتم ::
که کفش پاره
شکر خدا ندارد !!؟
گفتا :
یکی شکر میکرد ....
دیدم پا نداشت !!!
سعدی :
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
شیخ ابوسعید ابوالخیر در راه بود
گفت : هر جا که نظر میکنم
بر زمین همه گوهر ریخته
و بر در و دیوار همه زر آویخته!
کسی نمیبیند و کسی نمیچیند ....
گفتند : کو؟ کجاست؟
گفت : همه جاست
هر جا که میتوان خدمتی کرد ،
یا هر جا که میتوان راحتی به دلی آورد
آن جا که غمگینی هست و آن جا که مسکینی هست.
آن جا که یاری طالب محبت است و آن جا که رفیقی محتاج مُرُوَت ...
زندگی یعنی
بخند، هرچند که غمگینی؛
ببخش، هرچند که مسکینی؛
فراموش کن، هرچند که دلگیری.
اینگونه بودن زیباست، هرچند که آسان نیست!
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
پروین اعتصامی
شعری از ،استاد سخن ،سعدی.....
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم/
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم/
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم/
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم/
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم/
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم/
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم/
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟/
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم.......