✨
مشکن مـرا کـه می شکنی
بـال خویش را
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی مشکن
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
دل را مشکن، به تو ارادت دارد
این خانه به عطر عشق عادت دارد
بگذر ز خیال من شبی تا به سحر
با یاد تو عاشقی سعادت دارد
شعر خوانی حمیدرضا برقعی در مدح حضرت محمد (ص) در پی اهانت مجله ی فرانسوی به ساحت مقدس پیامبر اکرم...متن شعر به شرح زیر است...
I Love Muhammad
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایۀ ابر، پی توست، دلش را مشکن
مگذار اینهمه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد؟
چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافیست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفۀ خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
*
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازۀ یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جانداده، کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده، کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمیدانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر، این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازی ست به اعجاز ، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد ..
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته ..
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد
آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد ...
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان ، توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است !
تماشایش رقــم می زد خروج از دامن دیـن را
بنا کرده است در شم ش فلک قصر شیاطین را
اگـر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد
که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را
به عشق اولت شک کن ،که در این شهر و این دودش
درختــــان شــوم می دانند باران نخستیـن را
...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد
چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را
...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی
تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را
چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی ؟!
چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را ؟!
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی
به اشغالت درآوردی دلِ من ، این فلسطین را
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را
تو ای شاعر تر از « سیمین ! » به « رستاخیز » اگر آیی
بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را
غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را
به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را
{ کاظم بهمنی }