حال و هواي اول مهر امسال
معلم : سلام پسراي گلم حالتون چطوره ؟؟
دانش آموزان : سلام ، خوبم
معلم :
خب بچه ها ميشه خودتون رو معرفي کنيد
_ علي ٧ تهران
_ سهيل ٧ تهران
_ آرش ٧ تهران
_ محمد ٧ تهران
معلم : ااا بچه ها اين مسخره بازيا چيه در ميارين اگه اذيتم کنيد مجبور ميشم مدير رو خبر کنم بياد
خانم اجازه
معلم : بگو
خانم تورو خدا به مدير نگيد مياد ريموومون ميکنه
بقيه:خخخخخخخخخخ
معلم : الان که صداش کردم حاليتون ميشه
خانم اجازه
معلم : چيکار داري ؟!
خانم مدير زير آبه آفلاينه
بقيه:خخخخخخخخ
معلم : اه ديوونم کردين
خانم اجازه
معلم : بلههههه ؟
خانم اصل ندادين
بقيه : خخخخخخخخخخخ
معلم : (عصبی)
خانم اجازه
معلم : بگو
خانم زنگ تفريح بيايد پي وي کارتون دارم
بقيه:خخخخخخخخخ
معلم : ميخوام حضور غياب کنم موسوي ؟!
آنلاين
معلم : رضايي ؟
آفلاين
معلم : کافيييههههه
خانم اجازه ؟!
معلم : کوفت؟
خانم اگه اذيتتون کنيم بلاک ميشيم يا ريموو ؟!
معلم : (صدای سابیده شدن دندان که قابل وصف نیست)
دانش آموز:خخخخخخ
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی معرفي
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
كاربران گرامي امروز ميخام يه سايتي خدمتتون معرفي كنم كه بريد اونجا فقط گفته باشم رفتنتون باخودتون وبرگشتتون باخدا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بعلههههه از اتاق فرمان اشاره ميكنن كه شما به طور اتفاقي تو اين سايت قرار گرفتيد
لحظات به كام
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از سرکار به خانه باز ميگشت، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان در برف ايستاده. اسميت از ماشين پياده شد و خودش را معرفي کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشين از روبروي من رد شدند، اما کسي نايستاد، اين واقعاً لطف شماست.
وقتي اسميت لاستيک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟
اسميت پاسخ داد: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بودهام؛ روزي شخصي پس از اينکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً ميخواهي بدهيات را بپردازي، بايد نگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکي را ديد و داخل شد تا چيزي ميل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بيتوجه از لبخند شيرين زن پيشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگي پيشخدمت را نمي دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهميد، وقتي پيشخدمت برگشت تا بقيه صد دلار را بياورد، زن بيرون رفته بود، درحاليکه روي دستمال سفره يادداشتي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در يادداشت نوشته بود : شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين موقعيت بودهام؛ يک نفر به من کمک کرد و گفت اگر ميخواهي بدهيات را به من بپردازي، نبايد بگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.. همان شب وقتي زن پيشخدمت به خانه برگشت، درحاليکه به ماجراي پيش آمده فکر ميکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت! همه چيز داره درست ميشه!!