✿ کپشن خاص ✿
روزی نبود که به سراغم بیاید و
قبل از سوار شدن به ماشین،
دسته گلی روی صندلی نباشد!
روزی نبود که از صبح که چشم باز میکرد،
قربان صدقه ام نرود!
روزی نبود که تمامِ بی حوصلگیم را به جان نخرد!
روزی نبود پشتم قرصش نباشد!
روزی نبود که خودم را،
خوشبخت ترین آدمِ رویِ زمین تصور نکنم!
فقط یک روز بود که میانِ یک بگو مگوی ساده،
منتِ تمامِ کارهایی که کرده بود را،
سرم گذاشت...
از آن روز به بعد
هر چه خواستم
هر چه جان کَندم،
دیگر نتوانستم دوستَش داشته باشم!
#علی_قاضی_نظام
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی مگوی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
روزی نبود که به سراغم بیاید و
قبل از سوار شدن به ماشین،
دسته گلی روی صندلی نباشد!
روزی نبود که از صبح که چشم باز میکرد،
قربان صدقه ام نرود!
روزی نبود که تمامِ بی حوصلگیم را به جان نخرد!
روزی نبود پشتم قرصش نباشد!
روزی نبود که خودم را،
خوشبخت ترین آدمِ رویِ زمین تصور نکنم!
فقط یک روز بود که میانِ یک بگو مگوی ساده،
منتِ تمامِ کارهایی که کرده بود را،
سرم گذاشت...
از آن روز به بعد
هر چه خواستم
هر چه جان کَندم،
دیگر نتوانستم دوستَش داشته باشم!
#علی_قاضی_نظام
گویند
رمز عشق...
مگویید ومشنوید
مشکل حکایتی است
که تقریر میکند...
(حافظ)
بعد از هر بحث و بگو مگویی
اونی که اول معذرت خواهی کنه
شجاع ترینه
اونی که اول میبخشه
قوی ترینه
و اونی که زودتر فراموش میکنه
خوشبخت ترینه
بعدازهربحث وبگومگویی...
اونی که اول مَعذرت خواهی کنه؛
شُجاع ترینه...
اونی کـه اول میبخشه؛
قوی ترینه...
واونی که زودترفراموش میکنه؛
خوشبخت تریـنه...
لب فرو بند که هر گونه سخن ممنوع است
پیش هر کس سخن از عشق زدن ممنوع است
با صداقت به لب یار گذارم بوسه
بی محبّت نتوان بوسه زدن، ممنوع است!
خواستم آیینه باشم، که مرا بشکستند
چه توان کرد که آیینه شدن ممنوع است!
دردها دارم و امّا نتوانم گویم
این چه حرف است، که با درد بودن ممنوع است؟
آه این درد وطن تا به کجا باید گفت
یک نفر گفت، که از باب وطن ممنوع است!
این غزل را تو نگه دار و مگویش فردوس
پیش هر کس نبری نام ز من، ممنوع است
من عاشق زار تو
چنانم که مپرس،
تو لایق عشق من
چنانی که مگوی...
دوستان این متن از خودمه! لطف کنین بخونینش و حتی اگه خوشتون نیومد، نطرتون ودرموردش بگین:)
"دل کوچکم دستش را آرام به دیوار میگیرد و به روبرو اما نگاه نمیکند!
سنگ کوچکی به پایش گیر میکند... قل میخورد قل میخورد و قل میخورد... می افتد توی جوی آب باریک...
نگاه خسته اش را به سنگ میدوزد و آه میکشد... صدای سقوط سنگ در وجودش میپیچد و چیزی درونش میسوزد دوباره...
خودش را روی دیوار ترک خورده ی روبرو میبیند انگار... دستش را روی زخم میفشارد... اولین سقوط او کی بود؟!! اولین نبودن هیچکسها کی بود؟!! توی کوچه پس کوچه های سیاه ذهنش هیچ چیز معلوم نیست... انگار همه از سوزش و دردهای مدامش خاکستر شده اند... آتشی به پا کرده اند که دودش نه به چشم کسی رفته نه صدای سوختنش حواس کسی را جمع که نه! پرت او کرده...
نگاهش را دوباره به سنگفرش کهنه و فرسوده پیاده رو میدهد و یک چکه زخم به خورد سنگهای ریز زیر پاهایش میرود... به کجا میرود نمی داند... امامیداند که باید رفت... باید از اینجا راهی یک بینهایت نامعلوم شد و در آن حل هم... که دیگر برگشتی نباشد... دیگر حتی نیم نگاهی به پشت سر نباشد... و آمیخته شدن با یک جنون حتما بهتر از ماندن با مترسک های پوشالی با نگاه های سرد و مغزهای پوچ خواهد بود...
صدای جغدهای بیدار از آن دور ها در هوا جریان می یابد... کم کم نزدیکتر می آید و روی شانه های باریک و خسته اش سنگینی میکند...
جغدها اما از همه ی موجودات غمگینترند... آنچه او در خواب می دید آنان در سیاهی شب میدیدند و درمی یافتند که شب چه رازهای مگویی را در استینهای بلند و تاریکش پنهان کرده...
به گمانم انسان در شب متولد شد... شبی که آبستن روح های خفته و زخمی ست... که گویی در وجود انسان زیرکانه رخنه کرده و ناله های غمگینشان تارو پودش را سفر میکند و آرام آرام گوشه ای از قلبش را تسخیر میکنند...
و اینگونه ست که انسان درشب گم شد
درشب سفر کرد
ودرشب کوچ کرد ونماند
تا شاید جایی دیگر روی این مکعب معلق(که آن هم آنقدر به در و دیوار کهکشان خورده و (شاید سهوا )بی گناهان را ازدرخت آویزان و شکارچیان را بر درخت نشانده که دیگر گوشه ای برایش نمانده)بشود رفت و در زاویه ای نشست و دیگر برنگشت... نه ندارد...هرجا بنشینی باز آخر کار قل میخوری و گذرت به جاهایی که نباید خواهد افتاد... نه گریزی ست نه گزیری که بشود"نا"یش را از سرش کند...
تا چاره ای باشد... که نیست!!
حتمااین بی زاویه گی، ریشه ی این نبودن تا ابدها را سوزانده است... حتما... "
یکی از بزرگان دین
ابلیس را دید و گفت : مرا پندی بده .....
گفت :
مگوی "من" تا نشوی چو من..
پیر هرات خواجه عبدالله انصاری
کشف الاسرار
ما چون دو دریچه روبه روی هم
آگاه ز هر بگو،مگوی هم
ره روز سلام و پرسش و خنده
هرروز قرار روز آینده
عمر آیینه بهشت،اما...آه
بیش از شب و روز تیر ودی کوتاه
اکنون دل من شکسته وخسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر افسون
نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر،که هر چه کرد او کرد...
"مهدی اخوان ثالث"