بگذار
آنچه
میآید،
بیاید
و
آنچه
باید
برود،
برود
تو
دوباره
سبز
خواهی
شد.
.࿐
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی میآی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
هر چقدر هم که خودت را
به بیخیالی بزنی
هر چقدر هم که بگویی
فراموشش کرده ای،
یک روز درست میان خنده هایت
میان مشغله های روز مرّه
و قدم زدن های شبانه ات،
به سراغت میآید...
تمام خنده هایت را تلخ...
تمام روزت را سیاه...
و قدم هایت را لرزان میکند...
باورکن هوای نبودنش
یک روز به سراغت میآید
#مهران_قدیری
✿ کپشن خاص ✿
- میآیی ، مینشینی رویِ خیالم
تنم بویِ شرجیِ شمال میگیرد
تویِ جاده هایِ گیلان...
مرداد میشوی
گرم رویِ صورتم مینشینی
تشنگی ام را به زلالِ دستانت میسپارم
خنک میشوم چون نسیمِ نمناک جاده هایِ ماسوله ...
دست به باد میدهم
از عطر خنک باد ، دلم تاب تاب بهانه ات را میگیرد ...
میلغزد در امتداد مسیری که شاید تو روزی با من ،
با خیالم
از آنجا عبور کرده باشی .....
مینشینم کنارِ قُل قُلِ سماور
تنم گُر میگیرد تویِ #مرداد تابستانه
دلم میجوشد
عشق میخواهد
تا خُنکایِ دستانم لبریز خواستنت شود.
#بهرنگ_قاسمی
✿ کپشن خاص ✿
پاره ی تن جانم؛
در طول زندگی ات و در هر سنی تعاریفِ متفاوتی از عشق و لذت را خواهی شنید،
بعضی ها آنقدر رویایی و آرمانی اند که فقط در لابلای کتاب ها میشود پیدایشان کرد...
بعضی ها آنقدر پوچ و تو خالی که خلاصه میشوند در سیزده دقیقه ی کذایی و حس نفرتِ بعداز آن...
اما،
تعریفِ من از "عشق" برای تو این است جانم؛
که ناگهان در جایی که حتی فکرش را نمیکنی،
کسی میآید که تورا بیشتر از خودش و کمتر از خدایش دوست دارد!
سرشار از شوقِ یکی شدن است و پُر از ترس از دست دادنت بخاطرِ خشمِ الهی...
روزی کسی میآید که شبیه به هیچکس نیست...
مبادا ملاک های مادیّت را به دلت زنجیر کنی
و
یک عمر محکوم به حبس خودت در خودت باشی!
#الناز_شهرکی
..ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ،ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با ﻣن ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ."ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم، بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست" .
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺩﺵ ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ
ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ ، ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ میکند ﮐﻪ
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ؛
«بیشعوﺭﯼ» ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است ،
خیلیها نمیفهمند ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ !
(خاویرکرمنت)
ﻧﮕﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﮕﺎﻫﺖ ، ا ﻟﮑﯽ ! ...
مثلا" رﻓﺘﻪ ﺯ ﺳﺮ ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﺖ ، ﺍ ﻟﮑﯽ !
ﺑﻪ ﻣﻦ اصلا" ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻩ، میآﯾﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ ...
مثلا" ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻝ ، ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ، ﺍ ﻟﮑﯽ !
ﻫﺮﺷﺐ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﯽ ﺍﻭﻝ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻢ ...
مثلا" ﻏﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ، ﺍ ﻟﮑﯽ !
ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺗﻮ با ﺧﺒﺮﻧﺪ ...
مثلا" ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﺍﻫﻞ ﺷﮑﺎﯾﺖ ، ﺍ ﻟﮑﯽ !
آﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺘﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ...
مثلا" خون به جگر نیست برایت، الکی
خنده هایم همه از عمق وجود ...
مثلاً بغض ندارم ز وفایت ، ﺍ ﻟﮑﯽ !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ جنگیده ام ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﮐﻮﺗﻪﻧﻈﺮ ، آﺩﻡﻫﺎﯼ ﺣﺴﻮﺩ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ آﺩﻡ ﻫﺎ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺻﻼﺡ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﮐﯿﻨﻪﻭﺭﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺣﺘﯽ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ، ﺑﯽﺍﺭﺯﺵ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ !
من . . .
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺴﺨﻪ ی ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻧﺠﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ، ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺍﺯ آدﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻇﻠﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ...
ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ جنگید ؛ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﺩﯾﺪهﺷﺎﻥ گرفت ﻭ گذشت . . .
آنها را به کسی واگذار میکنم که می دانم عادل است و صابر ...
صبر می کنم ... صبر . . . زمان همه چیز را ثابت خواهد کرد .
دنیای من و مگس
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم.
شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید.
صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود.
شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.
با خودم… شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم.
این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد.
به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.
غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است.
لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد.
شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!
شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.
من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام.
شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.
شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته
و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.
شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.
شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند.
شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.
شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.
مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند.
مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود.
تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد.
یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…
بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.
کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.
کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.
کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:
عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است.
شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم.
شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.
بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺩﺵ ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ میکند ﮐﻪ
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ
بیشعوﺭﯼ ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است
خیلیها نمیفهمند ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
" خاویر کرمنت "