باشه مادوتا واسه هم دیگه خیلی تاکسیک بودیم،ولی اون وقتایی که بلند بلند به جوکای بین خودمون میخندیدیم چی؟ نیک نیمی که همدیگه رو باهاش صدا میزدیم چی؟ اون شبایی که از دست همه دنیا فقط به هم دیگه پناه میبردیم چی؟ وقتایی که میرقصیدیم چی؟ اونا ام همش دروغ بود؟
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی میبرد
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
و حتی
آنکه گمان میکنی
امن ترین پناهگاه را
در قلبش داری
چنان آن پناه را
بر سرت آوار میکند
که تا مدت ها قلبت
در گیجی و سرگردانی
به سر میبرد.
.
اونجا که معین میگه:
اگه چشمات منو میخواست، تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود ،جون به دستات میسپردم
اگه اسممو میخوندی ،دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی، همه دنیا رو میبردم
وقتی توی فیگور گرفتن هات دستتو میبردی سمت آسمون شک ندارم اسم خدارو صدا میزدی؛خدا دستتو میگیره گرگِ ایران ..️
به امید قهرمانی هادی چوپان عزیز.️
در روابط سمی یه چرخه بهشت و جهنم وجود داره، روزها و لحظاتی هست که طرف میبردت تو بهشت و در مقابل روزهایی هست که انگار شکنجهت میکنه. تو ممکنه به این چرخه عادت کنی، شکنجه رو تحمل کنی چون امید داری روزهای بهشتی میاد.
توی روزهای شکنجه با خودت بگی: تحمل میکنم، یادته اون روزایی که خیلی ماهه؟ مهربونه؟ عاشق منه و برام هر کاری میکنه؟ در حالی که به جای این باید بگی: یادته اون روزایی که ذات واقعیش رو خیلی خوب پنهان میکنه؟
حسین پناهی:
تفنگ نمیدانست
شکارچی نمیدانست
پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میبرد
خدا که میدانست!
نمیدانست...؟!
پ.ن: خدایا توکع میدوووونی!!!
یه کاری کن برامون قربونت برم...
بدجور گرفتارشدیم/
اگه وااااااقعا میتوووووونی؛
یه حرکتی بزن برامون....#رویا.
پرنده داشت برای جوجه هایش غذا میبرد
تفنگ نمی دانست
شکارچی نمی دانست
خدا که میدانست،نمی دانست...؟
- حسین پناهی
True love colors your heart pink with peace, takes away your soul’s blue, and stays no matter how dark it gets in your mind.
عشق واقعی با آرامش، قلب شما را صورتی رنگ می کند، ناراحتی روحتان را از بین میبرد و آبی رنگ می کند و مهمم نیست که تا چه حد ذهنتان را تاریکی فرا گرفته است.
.࿐
بالاخره از یه جایی به بعد چشمات باز میشه، گوش هات میشنوه و تازه میفهمی چه خبر بوده.
اونجاست که میفهمی درگیر یه مشت اشتباه بودی و یقینا میدونستی داری گند میزنی به زندگیت و خودتو نابود میکنی اما انقدر از انجام دادن اون اشتباه لذت میبردی که برات مهم نبود ته خط کجاست.
و خب آدم به یه نقطه ای از زندگی میرسه به جایی که تازه خودشو پیدا میکنه، اونم درست لبه ی پرتگاه و همونجا میفهمه که چقدر به غلط زندگی کرده و دیگه نه راه پس داره نه راه پیش.
و اون روز برای همه چیز خیلی دیره.
خیلی دیر...
. .
کاش به جای گشت ارشاد،
گشت شادی داشتیم...
هرکی شاد نبود،
میبردن ازش می پرسیدن:
“مشکلت چیه که شاد نیستی؟
بگو ما حلش کنیم.”