رفیقم اومده میگه فلان جا ۳ساعت داشتن پشتت حرف میزدن،سوال من اینه چرا باید پیش تو انقدر راحت باشن که پشت من حرف بزنن؟
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی میزدن
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
وقتی یسریا رو میبینم که با کسایی میگردن که پشتشون حرف میزدن، حالم از هرچی آدم و رابطهی انسانیه بهم میخوره.
دوروی پست فطرت، مگه اینی کنارش وایسادی آدم گوه و بدی نبود؟ چیشد یهو؟
کاش اونقدر خوشگل بودم که رو هوا میزدنم.
اگر آدما تا از چیزی مطمئن نبودن، در موردش حرف نمیزدن، دنیا جای بهتری میشد، حالا میخواد خبری باشه، یا دوست داشتنشون
اگر عید نبود ، نوروز نبود
اگر توالی روزها و شبها نقطه سر سطر نداشت آدمها کپک میزدند
ترک می خوردند ، پوست پوست میشدند
بوی نا میگرفتند
تصور کنید ده یا صد تا سیصد و شصت و پنج روز پشت سرهم و بی وقفه و لاینقطع چقد میتواند له کننده باشد و روح و جسم را آبلمبو کند
آدم نیاز دارد که حتتی اگر شده بصورت نمادین
گاهی ادای شروعی تازه را در بیاورد.
- |.️
نامه های دوران مدرسه فقط اولش ک مینوشتن «بنام تک نوازنده گیتار عشق»! انگار برای شادمهر عقیلی نامه میزدن عقب مونده ها
ما آدما حرفای قشنگ زیاد میزنیم
بهمون یاد دادن قشنگ حرف بزنیم
ولی کسی بهمون یاد نداد که قشنگ زندگی کنیم
قدیما مردم حرف قشنگ واسه هم نمیزدن
ولی همون حرفای سادشونم به دل میچسبید
حالا شده روزگار ما حرف خوب میزنیم ولی به دل کسی نمیچسبیم
حرفهامونم همش تظاهر
از دل نمیاد که به دل بچسبه
اینایی که میبینن آنلاینی و پیام میدن "هستی؟"
تکامل یافتهی همونایی هستن که زنگ میزدن خونه و میپرسیدن "کجایی؟"
هلو اس ام اس
برادرزادم دیروز گریه کرد
واسش تبلت خریدن !
من بچه بودم یادمه ۳ماه گریه کردم
واسم یه شمشیر پلاستیکی خریدن،
آخرشم با همون منو میزدن
کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران
یه مدرسه اسمم را نوشتند
شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب
ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا
معظلی بود برای من، هیچی نمی فهمیدم
البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم
تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس
معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من
هر کس درس نمی خواند می گفت:می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم
آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان
همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد
کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان
لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند
من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم
میدانستم جام اونجاست
درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم
انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم
ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست
فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها
همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم
دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد
زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت
خدایا برا من چی می نویسه؟
با خطی زیبا نوشت: عالی
باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود
لبخندی زد و رد شد
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم
به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم
به خودم قول دادم بهترین باشم...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد
همیشه شاگرد اول بودم
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد
چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم ..
"یك خاطره از استاد محمد شاه محمدی
استاد مدیریت و روانشناسی"