او نمیدانست که وقتی حالم را میپرسید
درخت ها سبزتر میشدند..
شب زیباتر میشد .
و خدا به من نزدیک تر..
این پست و براش بفرست و حالشو بپرس اگه حتی یذره دوسشداری...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی میشدند
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
اگر کشتارگاه ها دیوارهای شیشه ای داشتند همه گیاه خوار میشدند …
..
#توئیت
و چه دعواهایی که باید با بوس قطع میشدند ولی چون توی چَت بودن نشدند
و چه دعواهایی که با یه بوس قطع میشدند ولی چون توی چَت بودن نشدند
و چه دعواهایی که باید با بوس قطع میشدند ولی چون توی چَت بودن نشدند!
✿ کپشن خاص ✿
دردها هیچوقت خنده دار نبودند.
کوچک که بودیم بارها در گوشمان خواندند
بعدها به اشکهایی که برای امروزت ریختهای خواهی خندید!
بزرگتر که شدیم خندیدیم ،
اما نه به دردهایمان. به زخمهایی که از یاد نبرده بودیم و لابلای هر اتفاق یکی پس از دیگری مرور میشدند
واِلا دردهای ما هیچگاه خنده دار نبودند و نیستند.
#حاتمه_ابراهیم_زاده
اگر عید نبود ، نوروز نبود
اگر توالی روزها و شبها نقطه سر سطر نداشت آدمها کپک میزدند
ترک می خوردند ، پوست پوست میشدند
بوی نا میگرفتند
تصور کنید ده یا صد تا سیصد و شصت و پنج روز پشت سرهم و بی وقفه و لاینقطع چقد میتواند له کننده باشد و روح و جسم را آبلمبو کند
آدم نیاز دارد که حتتی اگر شده بصورت نمادین
گاهی ادای شروعی تازه را در بیاورد.
- |.️
گاهی بدست نیاوردن، نرسیدن خود معجزه ای بزرگ است که شاید خیلی دیر به چشم بیاید. گرچه صدای آه بعضی حسرت ها بلند و خسته کننده آدم را به انتهای ناامیدی می رساند اما بعدها خواهیم فهمید جای پای بعضی آدم ها اگر ماندنی میشد و بعضی از اتفاقات اگر بیش از پیش خاطره ساز میشدند دیگر امیدی نمی ماند که به انتهای ناامیدی برسد اشک ها کش دار و روح پریشان تمام عمر را عزادار بود..
باید بپذیریم بعضی بدست نیاوردن ها شانس فوق العاده ایست که می توانست آغازگر یک ویرانی بزرگ تر باشد، زخم های عمیق تر باشد..! گاهی بدست نیاوردن، نرسیدن معجزه ای بزرگ است که چشم ها توان دیدنش را ندارند، باید زمان ها بگذرد تا بفهمیم معمای این گره بازنشده را..
صدا تو گوشش زنگ میزد
ساکت باش
خاموش باش...
تو چه میدانی که این گونه با قساوت تمام فریاد میزنی؟
دستهایش را روی گوشش گرفت
ولی بلندتر از همیشه جملات شنیده میشدند
و هرکدام تیری در قلبش بودند...!
"ازت متنفرم هیچ وقت نبودی حالا اومدی و ادعات میشه؟تو کسی نیستی که بخوای تو کارام دخالت کنی من هر کاری که دلم بخواد میکنم"
و تو چه میدانی زمانی که نبود!
پی خوشگذرانی خودش نبود
به ولله نبود!
دنبال نون شب سفره بود که تو...
دختر کوچولو مامان،پرنسس بابا
گرسنه نخوابی...
بود هر چند کم ولی بود!
لایق بیشتر از این حرفها بود...
پاهایش دیگر تحمل وزنش را ندارد
دستش را روی قلبش میگذارد و...
دختر بی رحمش بالاخره حرف هایش را قطع میکند
اگر میتوانست زودتر اینکار را میکرد تا دیگر نشنود...
اخرین قطره اشکش در برابر فریاد های بلند دخترش فرو میریزد....
و گذشته چون فیلمی با سرعت از مغزش عبور میکند...
خانواده ای شاد و خوشحال...
مادری مهربان..
پدری به استواری کوه...
بچه ای که کامل میکند...
خانواده انها را...
کم کم دعواها،
جنگ ها،
گریز ها،
قهر ها
سر باز میکنند...
قافل از اینکه کودکی شاید کوچک،اما میبیند
میشنود و تا حدی میفهمد
میفهمد پدرش داد میزند
و مادرش فریاد...
میفهمد وقتی صدای شکستن شیشه
میاید چه اتفاقی دارد میوفتد
میفهمد وقتی پدرش دیر به خانه میاید
میفهمد مادرش حوصله پدرش را ندارد
میفهمد با هم حرف نمیزنند
میفهمد با تمام بچگی هایش همه چیز را میفهمد!
دعواها شدت میگیرند...
کار به طلاق میکشد!
پایان یک زندگی!
و شناسنامه سیاه ریشه اش را میسوزاند...
روزگاری میگذرد!
با ناله های دخترک برای دیدن پدرش
و پدری که....هه...
میگذرد...
دخترک بی پدر بزرگ میشود...
و مادرش از دخترک قافل میشود!
دخترک کوچکش بزرگ میشود...
مادرش فقط کار میکند برای راحتی دخترک...
برای اینکه چیزی کم نداشته باشد...
باز هم میگذرد!
و امروز شوم میرسد!
دخترک با شدت در را باز میکند...
حال دیگر برای واژه "دخترک"زیادی بزرگ شده است!
این را از لبان رنگینش و چشمان کشیده اش میشد فهمید!
مادرش تحمل نمیکند!
دخترش هر روز خراب تر میشود..
دورتر میشود...
مادرش با ارامش صحبت میکند!
اما دختر...!
داد میزند!پرخاش میکند!و فریاد میزند!
شاید از ته دل نه!اما کلمه تنفر کار خودش را میکند...
مادر تحمل نمیکند...
دستش را به قلبش میبرد و روی زمین میوفتد...
و دختر تازه فهمید با کسی که سالها خالصانه برایش:
پدر بود...
برادر بود....
مادر بود...
خواهر بود...
چه کرده است...
التماس میکند اما قلب مادر دیگر نمیتپد...
نبضش مثل زندگی اش ریشه اش میخشکد...
دیر میشود!و حال....!
وقتی که پارچه ای سفید پایان میدهد
به برادر و خواهر و مادر و پدر بودنش!
وقتی که خاک سرد پتوی جدید مادر میشود
وقتی که تختش تابوت کوچکی میشود
وقتی که...
وقتی که دختر میفهمد چه کرده!
وقتی که دیر میشود
و ان موقع دختر مفهوم چه زود دیر میشود را درک میکند!
گریه هایش تاثیری ندارد...
مادرش نیست...
همه کسش نیست!
دفتر خاطرات کهنه مادر چشمان دختر را از همیشه گریان تر میکند!
حسرت های مادر...
تلاش های مادر...
دوست داشتن ها بی وقفه مادر...
کار کردن های مادر
فقط برای راحتی او بود و بس!
گریه دیگر فایده ای ندارد!یادمان باشد همیشه زود دیر میشود!
(کار خودم بود...چطوره؟؟؟)
مادرها اگه منطق داشتن مادر نمیشدند ، نمیشود با منطق انقدر عاشق بود !