آرزو میکنم در ناباورانه ترین حالت زندگیتون،اون اتفاقای قشنگی که فکرشم نمی کنید بیفته..
بگو الهی آمین
.࿐
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ناباور
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آرزو میکنم در ناباورانهترین حالتِ زندگیتون
اون اتفاق قشنگی که فکرش رو هم نمیکنید،
بیفته :)🤍.
. .
آرزو میکنم در ناباورانه ترین حالت زندگیتون،اون اتفاقای قشنگی که فکرشم نمی کنید بیفته....
آرزو میکنم که در ناباورانه ترین حالت زندگیتون، اون اتفاق قشنگی که فکرش رو هم نمی کنید، بیفته ....️
امشب شبی دیگر شدومن با دلم تنها شدم
گفتم حدیث عاشقی رسوا تر از رسوا شدم
پروانه واربرگردشمع آتش زدم بر جان خود
در عالم ناباوری ناگه چنین پیدا شدم
در عالم شوریدگی با آن همه دلدادگی
پا بر همه عالم زدم شیدا تر از شیدا شدم
این است حدیث عاشقی بشنو زمن این راز را
در جمع مدهوشان دگر تنها ترین تنها شدم
درکنج عزلت گوشه ای من بودم و تنها دلم
گفت و شنودی داشتیم تا عاقبت رسوا شدم
افسوس از این بندگی با این همه شرمندگی
تا من به خود باز آمدم پیدای نا پیدا شدم...
هنگامی که دوک ویندزُر به خاطر زنی که دوستش داشت از پادشاهی کناره
گیری کرد، جهان با ناباوری ایستاد و او را نظاره کرد.
هر چند از گفتن این سخن بیم دارم ولی دوک یک استثنای بزرگ بود.
تعداد کمی از مردان حاضرند بهخاطر عشق فداکاری کنند.
. زن بودن
. تونی گرنت
مثل کسی که داغ عزیزی شنیده است
در بین باورِ تو و ناباوری گمم
از دست داده ام تو را، اما هنوز هم
اصرار می کنم که دچار توهمم...
#زهرا_سرکارراه
امشب شبی دیگر شدومن با دلم تنها شدم
گفتم حدیث عاشقی رسوا تر از رسوا شدم
پروانه واربرگردشمع آتش زدم بر جان خود
در عالم ناباوری ناگه چنین پیدا شدم
در عالم شوریدگی با آن همه دلدادگی
پا بر همه عالم زدم شیدا تر از شیدا شدم
این است حدیث عاشقی بشنو زمن این راز را
در جمع مدهوشان دگر تنها ترین تنها شدم
درکنج عزلت گوشه ای من بودم و تنها دلم
گفت و شنودی داشتیم تا عاقبت رسوا شدم
افسوس از این بندگی با این همه شرمندگی
تا من به خود باز آمدم پیدای نا پیدا شدم..☘
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه
با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کین گِره بگشای و گندم را بریز..؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود..؟
نِشَست
تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه..
" مولانا "
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه
با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کین گِره بگشای و گندم را بریز..؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود..؟
نِشَست
تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه..
" مولانا "