امشب شبی دیگر شدومن با دلم تنها شدم
گفتم حدیث عاشقی رسوا تر از رسوا شدم
پروانه واربرگردشمع آتش زدم بر جان خود
در عالم ناباوری ناگه چنین پیدا شدم
در عالم شوریدگی با آن همه دلدادگی
پا بر همه عالم زدم شیدا تر از شیدا شدم
این است حدیث عاشقی بشنو زمن این راز را
در جمع مدهوشان دگر تنها ترین تنها شدم
درکنج عزلت گوشه ای من بودم و تنها دلم
گفت و شنودی داشتیم تا عاقبت رسوا شدم
افسوس از این بندگی با این همه شرمندگی
تا من به خود باز آمدم پیدای نا پیدا شدم...
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ناباوری
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
هنگامی که دوک ویندزُر به خاطر زنی که دوستش داشت از پادشاهی کناره
گیری کرد، جهان با ناباوری ایستاد و او را نظاره کرد.
هر چند از گفتن این سخن بیم دارم ولی دوک یک استثنای بزرگ بود.
تعداد کمی از مردان حاضرند بهخاطر عشق فداکاری کنند.
. زن بودن
. تونی گرنت
مثل کسی که داغ عزیزی شنیده است
در بین باورِ تو و ناباوری گمم
از دست داده ام تو را، اما هنوز هم
اصرار می کنم که دچار توهمم...
#زهرا_سرکارراه
امشب شبی دیگر شدومن با دلم تنها شدم
گفتم حدیث عاشقی رسوا تر از رسوا شدم
پروانه واربرگردشمع آتش زدم بر جان خود
در عالم ناباوری ناگه چنین پیدا شدم
در عالم شوریدگی با آن همه دلدادگی
پا بر همه عالم زدم شیدا تر از شیدا شدم
این است حدیث عاشقی بشنو زمن این راز را
در جمع مدهوشان دگر تنها ترین تنها شدم
درکنج عزلت گوشه ای من بودم و تنها دلم
گفت و شنودی داشتیم تا عاقبت رسوا شدم
افسوس از این بندگی با این همه شرمندگی
تا من به خود باز آمدم پیدای نا پیدا شدم..☘
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه
با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کین گِره بگشای و گندم را بریز..؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود..؟
نِشَست
تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه..
" مولانا "
گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه
با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کین گِره بگشای و گندم را بریز..؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود..؟
نِشَست
تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه..
" مولانا "
رفتم الکتریکی کنترل تلویزیون بخرم ، یارو پول خرد نداشت ؛ در کمال ناباوری پقیه پولمو فیش آنتن داد :|
چند وقت پیش با بابام دعوام شد، دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم...!
منم یهو رفتم تو فاز هندی گفتم:
بزن بابا..!
بزن !
بزن بذار بفهمم که پدر بالا سرمه...!
بزن که بفهمم هنوز بی صاحاب نشدم...!
بزن بابا!
و در نهایت ناباوری بابام زد تو گوشم...
آخه چرا بابام فکر کرد تو فیلم هندیا اینجوریه؟!!
من توقع داشتم منو بغل کنه جفتمون بزنیم زیر گریه!!!!
کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.
این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...
روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.
به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!!!
مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ....
صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید. او نجات یافته بود!
در حینی که روی کشتی بود از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟
ناخدا پاسخ داد :
.
.
.
.
.
.
مدرسان شریف
.
.
.
.
.
.
نه بابا شوخی کردم!
ناخدا پاسخ داد با دودی که دیروز از اینجا علامت میدادی!!!
_____
فقط خواستم یاداوری کنم نباید در مورد حکمت خدا قضاوت کنیم
به بغضیا هم باید در کمال ناباوری گفت :عزیز دلم اون خری که تو چشمای من دیدی سایه خودت بود!