همهء ما نابیناییم،
هر کداممان به نوعی؛
آدم های خسیس نابینا هستند چون فقط طلا را میبینند ..
آدم های ولخرج نابینا هستند، چون فقط امروزشان را میبینند ..
آدم های شرافتمند نابینا هستند، چون کلاه بردارها را نمیبینند ..
حتی خود من هم نابینا هستم، چون حرف میزنم اما نمیبینم که شما گوشهای شنوا ندارید !

ویکتور هوگو .

. .

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: "مگه کوری؟"

خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست . خدا همان گنجشکی ست که صبح برای تو میخواند ، خدا در دستان مردیست که نابینایی را از کنار خیابان رد میکند ، خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان میبرد خدادرجمله ی عجب شانسی آوردم است

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: "مگه کوری؟"

نابینا :مگه شرط نکردیم هرکدوم یه گیلاس از سبد ورداریم؟
بینا :آره چطور؟
نابینا :پس تو چرا سه تا سه تا میخوری؟
بینا :تو واقعا نابینایی؟
نابینا :مادرزاد
بینا :پس از کجا میدونی من سه تا سه تا میخورم؟
نابینا :چون من دوتا دوتا میخورم تو هیچی نمیگی!!!

نابینا و گیلاس

نابینا: مگر شرط نکردیم از گیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم ؟
بینا : آره
نابینا : پس تو با چه عُذری سه تا سه تا می خوری ؟
بینا : تو واقعا" نابینایی ؟!
نابینا : مادرزاد!
بینا : پس چطور فهمیدی من سه تا سه تا می خورم ؟!
نابینا : واسه این که من دو تا دو تا می خورم و تو معترض نمی شی :دی