موقع بحث با کسی که برامون عزیزه
فقط ٦٠ ثانیه ی ناقابل،
زندگیمون رو بدون اون آدم تصور کنیم
ببینیم اگه قبلا تو زندگیمون نبود،
چه چیزایی تغییر میکرد؟
اگه بعداً نباشه
چه چیزایی عوض میشه؟
فقط ٦٠ ثانیه به اینا فکر کنیم
همین...
بعضی از آدمهای زندگیمون مثل
رنگدونه هستند،
نبودنشون خاکستری میکنه زندگیمونو
مراقب هم باشیم یه کم ...
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ناقابل
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
یه دل دارم که ناقابله
دوست دارم خدا شاهده....️
:)....️
. .
یه دل دارم که ناقابله
اونم میذارم مقابلت .....
:)....️
. .
شاعرت هم
نشدم،دکتر و اینها به کنار!
پدرم خواست مهندس بشوم اما حیف ..!
غزل ساده
و ناقابل ما را بپذیر
مثل حافظ که نداریم "بخارا"را حیف ...!
#حامد_نصیری
برای #تُ که نباید شعر نوشت
باید این جانِ ناقابل را بوسید
گذاشت لب طاقچه
بعد بی هیچ تعلقی به این جهانِ خالی
تا بی نهایت آغوشت دوید...!
. .
نات : "به من یه کوچولو وقت بده...
میشه یه روز دیگه بمیرم؟ "
مرگ : "امکان نداره...
من اجازه ندارم."
نات : "فقط یه روز... یه بیست و چهار ساعت ناقابل."
مرگ : "به چه دردت میخوره؟"
نات : رادیو همین الان اعلام کرد که فردا هوا بارونیه...
"وودی_آلن
کتاب مرگ در میزند"
چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ 3000 ﻫﺰﺍﺭ میلیارد ناقابل برداشت و رفت و دیگه هم برنگشت...��
و اون یکی 12000 ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ برداشت ﻭ ﺭفت ودیگه هم برنگشت...��
خلاصه هرکدوم یه برداشتی؛
بدون هیچگونه برگشتی...!��
اما.....
30 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿن، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ میخواستن با جونشون ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ....
یکیشون ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ...!
همه فکر کردن ترسیده...!
بعد ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ درآورد؛ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«همین دیروز ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ
حیفه، مال بیت الماله»
ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ اتفاقا اونم ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ....!
������������������
آخرين هفتهی زمستان است
همه چشم انتظار چهرهی عيد
پر شده شهر از هوای بهار
عطر گلهای سرخ و سبز و سپيد
در خيابان و کوچه و بازار
دست در دست مادر و پدرند
کودکان با نشاط آمدهاند
تا لباس قشنگ و نو بخرند
مثل آيينه صاف و براق است
کفشها زير نور ويترينها
کودک اصرار میکند: بابا !
من از اين کفشها، فقط اينها !
چند؟ ناقابل است ؛ ده تومان
ده هزار ؟! اينکه ... چشمهای پدر
بر زمين خيره میشود اما
منتظر مانده چشمهای پسر
کودک و عيد و خنده و شادی
کودک و کفش نو، لباس قشنگ
کودک و سرزمين روياها
عطرها، نورهای رنگارنگ
میخری هان ؟ ببين چه برّاق است
ظاهرش مثل کفش مردانه است
میخری هان ؟! ببين که مرد شدم
مرد در فکر خرجی خانه است ...
راستی چند روز مانده به عيد ؟
عيد آجيل و ماهی قرمز
عيد اين سفرههای دور از نان
که به سامان نمیرسد هرگز
میخری هان ؟! بله ! بله ! حتماً
میزند خنده شادمانه پسر
لبش از شادی و شعف باز است
مثل لبخند کفشهای پدر
در خيابان و کوچه و بازار
هيچکس بغض مرد را نشنيد
آی تقويمهای رنگارنگ
راستی چند روز مانده به عيد ؟!
کافی است به کلام شهید قاسم مطلبی نگاه کند که در بیست و دومین بهار زندگی اش
این گونه با خدای خود عشق بازی می کرد:
"خداوندا! مگر با ریختن خون ناقابل خود می توانم شکر نعمت های تو را به جای آورم؟"