برای تشخیص زنده یا مُرده بودن یک انسان
به شرف او نگاه کنید نه نبضش...!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نبضش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
برایِ من این ساعتها جورِ خاصی می گذرند
نمیدانی
هیچکس نمیداند
پشت نبودنهای تو زمان چه بیرحمانه نبضش میزند
تیک
تیک
تیک
نیست
نیست
نیست
هیچ چیز آنقدر تکانم نمی دهد
که حالیام شود
تو هرگز نبوده ای
حتی اگر هزار بار تکرار کنم
نبود
نبود
نبود
باز یک نفر در درونم لج میکند
و دلش میخواهد که تو بوده باشی
میفهمی؟؟
یک نفر دلش میخواهد که تو باشی
که تو بوده باشی .
(حتی نوشتنش هم غمگین ترم میکند ... تو ... دیگر ... نیستی) .
#نیکی_فیروزکوهی
چقدر زیباست اون لحظه که نبضش رو با لبهات از رو گردنش حس میکنی..
حال من را از
خودت گاهی بپرس ،
این دل دیوانه
نبضش پیش توست...
حال من را از
خودت گاهے بپرس،
این دل دیوانه
نبضش پیش توست...
صدا تو گوشش زنگ میزد
ساکت باش
خاموش باش...
تو چه میدانی که این گونه با قساوت تمام فریاد میزنی؟
دستهایش را روی گوشش گرفت
ولی بلندتر از همیشه جملات شنیده میشدند
و هرکدام تیری در قلبش بودند...!
"ازت متنفرم هیچ وقت نبودی حالا اومدی و ادعات میشه؟تو کسی نیستی که بخوای تو کارام دخالت کنی من هر کاری که دلم بخواد میکنم"
و تو چه میدانی زمانی که نبود!
پی خوشگذرانی خودش نبود
به ولله نبود!
دنبال نون شب سفره بود که تو...
دختر کوچولو مامان،پرنسس بابا
گرسنه نخوابی...
بود هر چند کم ولی بود!
لایق بیشتر از این حرفها بود...
پاهایش دیگر تحمل وزنش را ندارد
دستش را روی قلبش میگذارد و...
دختر بی رحمش بالاخره حرف هایش را قطع میکند
اگر میتوانست زودتر اینکار را میکرد تا دیگر نشنود...
اخرین قطره اشکش در برابر فریاد های بلند دخترش فرو میریزد....
و گذشته چون فیلمی با سرعت از مغزش عبور میکند...
خانواده ای شاد و خوشحال...
مادری مهربان..
پدری به استواری کوه...
بچه ای که کامل میکند...
خانواده انها را...
کم کم دعواها،
جنگ ها،
گریز ها،
قهر ها
سر باز میکنند...
قافل از اینکه کودکی شاید کوچک،اما میبیند
میشنود و تا حدی میفهمد
میفهمد پدرش داد میزند
و مادرش فریاد...
میفهمد وقتی صدای شکستن شیشه
میاید چه اتفاقی دارد میوفتد
میفهمد وقتی پدرش دیر به خانه میاید
میفهمد مادرش حوصله پدرش را ندارد
میفهمد با هم حرف نمیزنند
میفهمد با تمام بچگی هایش همه چیز را میفهمد!
دعواها شدت میگیرند...
کار به طلاق میکشد!
پایان یک زندگی!
و شناسنامه سیاه ریشه اش را میسوزاند...
روزگاری میگذرد!
با ناله های دخترک برای دیدن پدرش
و پدری که....هه...
میگذرد...
دخترک بی پدر بزرگ میشود...
و مادرش از دخترک قافل میشود!
دخترک کوچکش بزرگ میشود...
مادرش فقط کار میکند برای راحتی دخترک...
برای اینکه چیزی کم نداشته باشد...
باز هم میگذرد!
و امروز شوم میرسد!
دخترک با شدت در را باز میکند...
حال دیگر برای واژه "دخترک"زیادی بزرگ شده است!
این را از لبان رنگینش و چشمان کشیده اش میشد فهمید!
مادرش تحمل نمیکند!
دخترش هر روز خراب تر میشود..
دورتر میشود...
مادرش با ارامش صحبت میکند!
اما دختر...!
داد میزند!پرخاش میکند!و فریاد میزند!
شاید از ته دل نه!اما کلمه تنفر کار خودش را میکند...
مادر تحمل نمیکند...
دستش را به قلبش میبرد و روی زمین میوفتد...
و دختر تازه فهمید با کسی که سالها خالصانه برایش:
پدر بود...
برادر بود....
مادر بود...
خواهر بود...
چه کرده است...
التماس میکند اما قلب مادر دیگر نمیتپد...
نبضش مثل زندگی اش ریشه اش میخشکد...
دیر میشود!و حال....!
وقتی که پارچه ای سفید پایان میدهد
به برادر و خواهر و مادر و پدر بودنش!
وقتی که خاک سرد پتوی جدید مادر میشود
وقتی که تختش تابوت کوچکی میشود
وقتی که...
وقتی که دختر میفهمد چه کرده!
وقتی که دیر میشود
و ان موقع دختر مفهوم چه زود دیر میشود را درک میکند!
گریه هایش تاثیری ندارد...
مادرش نیست...
همه کسش نیست!
دفتر خاطرات کهنه مادر چشمان دختر را از همیشه گریان تر میکند!
حسرت های مادر...
تلاش های مادر...
دوست داشتن ها بی وقفه مادر...
کار کردن های مادر
فقط برای راحتی او بود و بس!
گریه دیگر فایده ای ندارد!یادمان باشد همیشه زود دیر میشود!
(کار خودم بود...چطوره؟؟؟)
رابـطـه ایی کــ ِ مُـرده ؛ مُـرده !!
هـی دوبـاره نـبـضـش رو نمـیگـیـرن کــ ِ ..
+خودت کشتیش منم دیگه نبضشو نمیگیرم...شک نکن.
برای من این ساعت هــا جــور خاصی میگذرنــــد..
نمی دانــی !
هیچ کس نمی دانــد !
پشت نبودن هـــای تــو
زمان چـــه بی رحمانه نبضش می زند..
یکی از فانتزیام اینه که دختر همسایمون تیر بخوره بعد سریع با هلیکوپتر برسونمش بیمارستان. بعد دکتر بگه اوه خدای من این گروه خونیش خیییلی کمیابه، بعد پرستار با قیافۀ آشفته به دکتر بگه دکتر نبضش ضعیف شده باید هرچه زودتر بهش خون برسونیم، بعد مادر دختر همسایمون شروع کنه به گریه کردن و پدرش به دکتر بگه دِ آخه لامصب یه نگاهی به دور و برت بنداز، دخترم داره جون میده! بعد دکتر داد بزنه کسی نیست این فداکاری رو انجام بده؟ بعد من در حالی که دارم هلیکوپترو خاموش میکنم و سوییچشو درمیارم، از هلیکوپتر بیام بیرون و با یه لبخند ملیح آستینمو بزنم بالا به دکتر بگم «بیا بزن»… بعد پدر دختر همسایمون با لبخند بگه چرا دیر کردی داماد گلم؟ بعد من برم توی اتاق عمل بعد که دختره به هوش اومد بگه: پس عشق من کوش؟ بعد باباش از پنجره به افق خیره بشه و با لبخند رضایت بگه: متاسفانه باید بگم به خاطرهها پیوست! روحش شاد…