چند روز پیش نوشته ای میخواندم از "هاروکی موراکامی"
داستان زنی بود که اوایل زندگیش آنقدر همسرش را دوست داشت که هر شب مدت زیادی به چهره او در خواب نگاه می کرد و این برایش لذتبخش بود و به او احساس امنیت میداد …
اما یک روز تصمیم گرفت این عادت را ترک کند وقتی فرزندش متولد شد و به خاطر اسم او با مادر همسرش دچار اختلاف شد … آن روز حس کرده بود همسرش حمایت کافی را از او نکرده و این پایان نگاه کردن به چهره همسرش در خواب بود!!!
من برای چند لحظه ، چشمانم را بستم و خودم را به جای مرد داستان گذاشتم …
مادرم را دوست داشتم و همسرم را هم …
به مادرم مدیون بودم برای سالها جوانیش که به پایم ریخته …
و به همسرم برای عشقی که در هر لحظه ی زندگی نثارم می کرد
خودم را بسیار بی پناه دیدم …
اگر از مادرم حمایت می کردم محبت همسرم را از دست می دادم و اگر از همسرم حمایت می کردم محبت مادرم را …
پس ناامیدانه از هر دویشان میخواستم که این اختلاف را تمام کنند …و این
منطقی ترین کار ممکن بود!
این بار خودم را به جای زن داستان گذاشتم
در آغوشم فرزند تازه متولد شده ام بود و رو به رویم مردی که دلم می خواست همیشه کنارم باشد
با خودم فکر کردم کدامشان را بیشتر دوست دارم اسم پسرانه مورد علاقه ام یا عشق همسرم ؟؟؟
من اگر بودم ترجیح میدادم پسرم نام دیگری داشته باشد اما لذت نگاه کردن به چهره همسرم در خواب را تا آخرین لحظه زندگی از دست ندهم …
گاهی بعضی لجبازی ها تمام تصورات خوبمان از آدم ها را به هم میریزد
گاهی یک خواسته ی اشتباه امید و انگیزه را از زندگیمان دور می کند.
کاش ما زن ها باور می کردیم
که مردها هم از سیاره دیگری نیامده اند
آنها هم دارای عاطفه اند و قطعا انتخاب بین دو عشق مادری و همسری برایشان امکان پذیر نیست و چنین خواسته ای غیر عاقلانه است …
ما زن ها معجزه ای داریم به اسم فداکاری و نیرویی به اسم گذشت! …
اگر بخواهیم در بدترین شرایط هم با ذره ای مهربانی می توانیم کاری کنیم که
مرد زندگیمان هرگز
در عشق
درمانده نشود …!
تقدیم به همه آقایون وباارزوی همچین بانوهایی برای ایشون
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نثارم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!” خجالت کشیدم …!
حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!
آبنات رو برداشت ،گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: “مادر جون ببخش، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
داستانی کئتاه ولی زیبا:
چمدونش را بسته بودیم،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!"
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
"گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"
دو دستت را پناهم کن، تو را من دوست می دارم
نگاهت را نثارم کن، که چشمت را خریدارم
زبانم قاصد حرف و چشانم صد سخن دارد
تو با آن چشم زیبایت به من گفتی که می مانی
به من گفتی که عشقت را درون لاله می کاری
ولی افسوس ای جانا!
تو در عرشی و من بر فرش
که را پاک خوشبختی، میان آسمان گم گشت!
شباهنگام که عکست را به روی آب میبینم
تو، گوی آرزویم را، به روی آب میبینم
من آن یعقوب کنعانم، به بویت مست و شیدایم
تو را ای یوسف خوبم! همیشه چشم در راهم ...