این خانم روانشناس یه حرف جالبی زد، گفت میدونی کی وقتشه از رابطهت بیای بیرون؟ وقتی یهو حس میکنی که باید پارتنرت رو درست کنی، تغییرش بدی، نجاتش بدی یا به هر شکلی عوضش کنی، این یه نشونه مشخصه که این فرد برای تو نیست.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نجاتش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آنکه صبر نجاتش ندهد،
بی تابی هلاکش کند ..
"مَنْ لَمْ یُنْجِهِ الصَّبْرُ، أَهْلَکَهُ الْجَزَعُ"
"مولای خوبان علی (ع)"
آدمارو غرق خودتون میکنید نجاتشون نمیدید؟!
بابا دست مریزاد
وقتی یکیو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی نه این که بذاری خفه بشه از بی توجهیت!
حکمت خدا:?تنها نجات یافته کشتی غرق شده ،به ساحل جزیره ای دور افتاده افتاده بود.اوهر روز به امید کشتی نجات ،در ساحل به تماشا می نشست . سرانجام خسته ونا امید ،از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد ودر آن بیا ساید.اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود ،ازدور دید که کلبه اش در حال سوختن است ودودی از آن به آسمان می رود .بد ترین اتفاق ممکن افتاده وهمه چیز از دست رفته بود.از شدت خشم واندوه درجا خشک اش زد .خدایا !چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی ؟صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.کشتی آمده بود تا نجاتش دهد .مرد خسته وحیران بود .نجات دهندگان می گفتند:خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم!
ــــــــــــــــــــــــــ
دل سوختن عزرائیل
روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت،
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتن تا ببینن چند ساعت دوام میارن،
حداکثر زمانی رو که تونستن دوام بیارن ۱۷ دقیقه بود.
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر ۱۷ دقیقه می تونن زنده بمونن به همون استخر انداختن،
اما این بار قبل از ۱۷ دقیقه نجاتشون دادن.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردن دوباره اونها رو به استخر انداختن.
حدس بزنید چقدر دوام آوردن؟
۲۶ ساعت …
پس از بررسی به این نتیجه رسیدن که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودن تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستن این همه دوام بیارن.
امید، قوه محرک زندگی است.آنرا دست کم نگیریم …
هر وقت از کسی جدا شدی بهش بگو برای همیشه خداحافظ.....
هرچند با این کار قلب او را میشکنی و او را ناراحت میکنی
ولی از انتظار نجاتش می دهی...
•••خاص•••
یکی از فانتزیام اینه که یه روز که دارم با یه پالتوی مشکی و بلند از تو خیابون رد میشم ببینم یه نفرو میخواد ماشین زیر بگیره ، بپرم پرتش کنم اون ورو نجاتش بدم ، بعد طرف که بلند میشه ببینه دارم قدم زنان دور میشم ، داد بزنه بگه ببخشید شما ؟؟؟ منم یه لحظه وایسمو بدونه اینکه برگردم سرمو یکم بچرخونمو یه لبخند بزنمو بگم “یه رهگذر” بعد همون موقع تو افق محو بشم
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت:
در را شکستی !
بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای
که خیلی پریشان بود ،
به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !
و در حالی که نفس نفس میزد
ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید !
مادرم خیلی مریض است . دکتر
گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من
برای ویزیت به خانه کسی نمیروم
. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر
شد . دل دکتر
به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ،
جایی که مادر بیمارش در
رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه
و توانست با آمپول
و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .
او تمام شب را بر بالین
زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .
زن به سختی
چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری
که کرده بود تشکر کرد .
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .
اگر او نبود حتما میمردی !
مادر با تعجب گفت :
ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !
و به عکس بالای تختش اشاره کرد .
پاهای دکتر از دیدن عکس روی
دیوار سست شد . این همان دختر بود !
یک فرشته کوچک و زیبا ….. !