اجـــــازه نِمیدَهم سَر مَـــــزارم
گـــــِریہ ڪـــنند زندگے ام
گـــریہ داشــتــــــ ڪہ همـــــہ
خَندیدند و رَفـــــتند.
.. ..
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی ندیدند
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
They laugh at me
because I'm different;
I laugh at them
because they're
all the same kurt cobain!
آن ها به من خندیدند چون
من متفاوت بودم من به آن ها خندیدم چون همه مثل هم بودند!
آنها بہ من خندیدند
چون من متفاوت بودم
من بہ آنها خندیدم چون همہ مثل هم بودند!
پلک نداشتند چشمانش
دو لب بودند
که میخندیدند....!
♡
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشمهای نگران آینهی تردیدند
نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی همهی ثانیهها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هرجا رفت،در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
فروغ فرخزاد
همه ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ...!
ﺍﻣــــــــــــﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ...!
"چــــــــــــارلی چـــــــــــــــــاپلین"
و مرگ مردن نیست
من مردهگان بیشماری را دیدهام
که راه می رفتند
حرف می زدند
انتظار و تنهایی را درک می کردند
شعر می خواندند
می خندیدند
و گریه می کردند …
"حسین پناهی / شعر معاصر"
پیری برای جمعی سخن می راند لطیفه ای برای حضار تعریف کرد و همه دیوانه وار خندیدند . بعد از لحظه ای دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمی ار حضار خندیدند . او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید . او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید پس چرا بار ها و بارها به افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید وبه جلو نگاه کنید.
همه در کاروانسرا گرد هم نشسته بودند و خاطراتشان را از زیارت دلچسب و باصفای امام رضا(ع) تعریف می کردند.حیدر قلی، پیرمرد نابینا هم به آن ها گوش می داد. کمک کم صحبت ها رنگ و بوی شوخی و مزاح به خود گرفت و برخی از اهل کاروان، تصمیم گرفتند کمی سر به سر حیدر قلی بگذارند. یکی از جوانان رو به حیدرقلی کرد و پرسید: راستی! حیدرقلی کاغذ تو کجاست؟
حیدر قلی با تعجب پرسید: کدام کاغذ؟ جوان گفت برگ سبز امان داشتن از جهنم! مگر از امام رضا(ع) نگرفتی؟ ما همه گرفته ایم.
حیدر قلی که خیلی گیج شده بود گفت: نه من نگرفتم.
سپس آن جوان شروع کرد به سرزنش کردن که حتما زیارتت قبول نشده که امام رضا(ع) به تو برگ سبز نداده است. همه خندیدند ولی دل پیرمرد شکسته بود و اشکش جاری شده بود. تصمیم گرفت تا دوباره به مشهد برگردد و امان نامه را از آقا بگیرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خندان برگشت و با صدای بلند گفت: من هم گرفتم! سپس برگ سبزی را با دستش بالا گرفت که در آن نوشته شده بود: این امان نامه از آتش جهنم است؛ از طرف پسر رسول خدا.
همه مات و حیرت زده مانده بودند.
حیدر قلی ادامه داد: بعد از چند قدمی که دور شدم، صدای آقایی را شنیدم که گفت: حیدرقلی! نمی خواهد تا مشهد بیایی! من خودم برایت برگ سبز آوردم.
آری! ملاک برتری انسان ها به دل پاک و تقوای آن هاست؛ نه چیزهای دیگر.