گويند؛صاحب دلى، براى کاری وارد جمعی شد...
حاضرین همه او را شناختند ؛
پس ، از او خواستند كه پس از انجام کارهایش پند گويد..
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم ها به سوى او بود...
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت :
ای مردم !هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!
كسى برنخواست ...
گفت :
حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است ، برخيزد!
باز كسى برنخواست ....
گفت : شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد و براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!!
تذكرة الاوليا
عطار نیشابوری
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نشستند
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه زد،
کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها که با کمانشان می آمدند
توی کوچه پس کوچه ها...
سر ِظهرِ خلوت شهر....
و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند:
آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ...
بعد تو صدایشان می کردی
می آمدند توی حیاط، لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان
خاطره ی مرگ عزیزهایت....
تنهایی هایت،...
گریه هایت، ...
غصه خوردن هایت..
خاطره ی رفتن دوست و آشنایت همه را می ریختی جلوی خاطره زن
و او هی می زد و هی می زد
آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد، تکه تکه.....
آن قدر که پودر می شدند، ریز می شدند توی هوا...
مثل غبار که باد بیاید برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...
بعد تو یک لیوان چای خوش رنگ تازه دم
می آوردی برای خاطره زن و می گفتی :
نوش جان
سبک شدم
راحتم کردی از دست این همه خاطره...
و از خاطرات خوش برای شبهای سردمان رواندازی گرم میدوخت پر از امنیت...
پر از آرامش...
چون پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از مكه به مدينه تشريف آوردند در آن مكان درخت خرمايي بود كه خشكيده بود آن حضرت هنگام موعظه كردن به آن درخت تكيه ميكردند، روزي حضرت به اصحاب فرمودند:
جائي را بسازيد تا تكيهام بر آن باشد و در آنجا بنشينم.
اصحاب منبري ساختند به سه پله، حضرت بالاي منبر نشستند، چون حضرت خطبه ميخواندند، نالهاي از آن چوب خشك كه اول تكيه گاه آن حضرت بود بلند شد مثل شتري كه براي بچهاش مينالد آن درخت خشك ناليد، همه مسلمانهايي كه حاضر بودند شنيدند و همه به گريه درآمدند.
رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ خطاب به درخت فرمود:
اي چوب ضعيفم و نميتوانم بر پا بايستم اكنون چه ميخواهي اگر ميخواهي دعا كنم تا حق تعالي تو را تازه و تر گرداند و تا قيامت تازه بماني و مسلمانان از تو ميوه بخورند و اگر ميخواهي درختي باشي در بهشت.
درخت گفت: يا رسول الله دنيا را نميخواهم چون دوامي ندارد، بهشت را ميخواهم كه ملك جاويداني است و هرگز زوال ندارد تا دوستان خدا از من ميوه تناول كنند.
رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ باز به منبر تشريف بردند و دعا كردند پس فرمودند:
اي ياران اين چوبي بود كه نه او را ثواب است و نه عقاب ولي آن جهان را به اين جهان ميگزيند.
یه آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم..
وقتی میبینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا میگرده, راهشون رو کج میکنن از یه طرف دیگه میرن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن , بازم باهات دست میدن ، حتی اگه سرما هم خورده باشی ...
همونایی که تا حالا رو صندلی اتوبوس ننشستند
اونایی رو میگم که وقتی میدونن تو احتیاج داری " وام " خودشون رو که بعد از مدتها گرفتن به تو میدن ...
همونایی که تو یه خونه سی متری زندگی می کنند اما دلشون ....
آره اونایی که وقتی دعا میکنن انگار خودشون مشکل ندارن
اونایی که اول دعاشون از دیگران میگن تا آخر دعاشون
اونایی که با دلار و سکه و قیمت طلا کار ندارن
اونایی که برا افطار حتما زولبیا بامیه میگیرن .....
یه آدمایی هستن که...
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد و هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با غروب خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند ولی در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد “چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود !!!” با خود می گفت : “اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم.”
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آنجا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و همزمان با غروب آفتاب خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت...
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.!
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند.!
ستاره هایی که نوری نداشتند...
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره.!!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند...
وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می نشستند
احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد...!!
شب نمی گذشت ، بی پایان بود...
کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت.
سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم احساس می شد...
سیاهی شب...
تنهایی مرد همیشه تنها !
ستاره ها درد مرا نمی فهمند.!!
مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند...
تنها امیدم به مهتاب بود اما...
حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه !...!
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستند
و برای هزار چشم چشمک می زنند...
من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما !..
پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود
و در آخر سر بغضم تبدیل به همان گریه شبانه شود...
همان بهتر...
آمده ایم مهمانی، مثل بچه ها داریم توی حیاط بازی می کنیم. گوشه ی بشقابمان را خوردیم ولی بیشتر از این جا نداریم. بزرگ تر ها نشستند سر سفره، هر چقدر صدایمان می زنند نمی رویم. بازی خوشمزه تر است!
داریم بازی می کنیم حواسمان نیست!
اسیر خودمانیم، اسیر این بازی...
اللهم فک کل اسیر ...
روایت كند كه شبی سی و چند كس از جوانمردان نزد بوالحسن أنطاكی جمع شدند
و او را گردهیی دو سه نان بود، چندانكه پنج مرد را دشوار بس باشد.
نانها همه پاره كردند و چراغ بكشتند[خاموش كردند.] و بر سر سفره نشستند تا نان خوردند
و هر یكی دهان میجنبانید تا دیگران پندارند كه همی خورد. چون سفره برداشتند، نان به حال خود بود و هیچیك نخورده بودند جهت ایثار بر دیگران . . .