میخواهم اولین کسی باشم که داری
میخواهم آخرین کسی باشم که داری اصلا میخواهم تنها کسی باشم که داری....
میخواهم از هر طرف که میروی، به من برسی، هرچه میخواهی برای من باشد....
میخواهم چشمت جز من کسی را نبیند گوشت جز من کسی را نشنود... .
میخواهم خودخواه ترین عاشق باشم
وقتی که معشوق تو باشی میخواهم تنها کسی باشم که دوستت دارد... :)
تنها کسی باشم که دوستش داری ..•
. .️
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نشنود
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
اینم یک انرژی مثبت از مولانا:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به هآی است ونه هو
نه به این است ُ نه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی ؛
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود
این راز گهر بار جهان را :
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی !!
تو خودت جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عُمر
به دنبال خودت نعره زنانی!
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
همه اسرار نهانی!
گاه آدم دلش میخواهد روی صفحه مجازی اش بنویسد:" لعنتی ترین...! دلتنگم... آنقدر که بلند ترین فریادها هم نمی تواند ذره ای از این حناق کم کند " بنویسد و خلاص...آنقدر که حتی فکرش را نکند اینهمه ماه صبوری کردنش باد هوا میشود، که کسی آن دور ها هواااا برش میدارد...بعد جسورتر شود بنویسد:" دیشب دلم خواست به شماره ات پیغام بدهم اما همان یک آن دیدم لابه لای تمام شماره ها نبود ترین شماره ای... بعد بغضم را جوری قورت دادم که خدا هیچ نشنود که بتوانم همان لحظه شکرگزارش باشم برای آن روزگاری که دلشکسته شماره ات را پاک کردم، وگرنه حالا برنده دلتنگِ این صبوریِ اجباری من نمیشدم "
آدم است دیگر... گاه دلش جز آنکه بگوید دلتنگم با هیچ حرف دیگری آرام نمیشود...حتی اگر بداند کسی هست که هرگز این نوشته ها را نمیخواند...بعد قبل از خط آخر اسم خودش را هم بنویسد برای آن یک درصد احتمالِ خواندن آن یک نفرِ خاص و خط آخر را هم پی نوشت کند " مخاطب خاص ندارد " و یک آهِ راحت بکشد
شیرین بهانه بود..
فرهادتیشه میزدتانشنودصدای مردمانی راکه درگوشش میخواندند:
دوستت ندارد...
صدا تو گوشش زنگ میزد
ساکت باش
خاموش باش...
تو چه میدانی که این گونه با قساوت تمام فریاد میزنی؟
دستهایش را روی گوشش گرفت
ولی بلندتر از همیشه جملات شنیده میشدند
و هرکدام تیری در قلبش بودند...!
"ازت متنفرم هیچ وقت نبودی حالا اومدی و ادعات میشه؟تو کسی نیستی که بخوای تو کارام دخالت کنی من هر کاری که دلم بخواد میکنم"
و تو چه میدانی زمانی که نبود!
پی خوشگذرانی خودش نبود
به ولله نبود!
دنبال نون شب سفره بود که تو...
دختر کوچولو مامان،پرنسس بابا
گرسنه نخوابی...
بود هر چند کم ولی بود!
لایق بیشتر از این حرفها بود...
پاهایش دیگر تحمل وزنش را ندارد
دستش را روی قلبش میگذارد و...
دختر بی رحمش بالاخره حرف هایش را قطع میکند
اگر میتوانست زودتر اینکار را میکرد تا دیگر نشنود...
اخرین قطره اشکش در برابر فریاد های بلند دخترش فرو میریزد....
و گذشته چون فیلمی با سرعت از مغزش عبور میکند...
خانواده ای شاد و خوشحال...
مادری مهربان..
پدری به استواری کوه...
بچه ای که کامل میکند...
خانواده انها را...
کم کم دعواها،
جنگ ها،
گریز ها،
قهر ها
سر باز میکنند...
قافل از اینکه کودکی شاید کوچک،اما میبیند
میشنود و تا حدی میفهمد
میفهمد پدرش داد میزند
و مادرش فریاد...
میفهمد وقتی صدای شکستن شیشه
میاید چه اتفاقی دارد میوفتد
میفهمد وقتی پدرش دیر به خانه میاید
میفهمد مادرش حوصله پدرش را ندارد
میفهمد با هم حرف نمیزنند
میفهمد با تمام بچگی هایش همه چیز را میفهمد!
دعواها شدت میگیرند...
کار به طلاق میکشد!
پایان یک زندگی!
و شناسنامه سیاه ریشه اش را میسوزاند...
روزگاری میگذرد!
با ناله های دخترک برای دیدن پدرش
و پدری که....هه...
میگذرد...
دخترک بی پدر بزرگ میشود...
و مادرش از دخترک قافل میشود!
دخترک کوچکش بزرگ میشود...
مادرش فقط کار میکند برای راحتی دخترک...
برای اینکه چیزی کم نداشته باشد...
باز هم میگذرد!
و امروز شوم میرسد!
دخترک با شدت در را باز میکند...
حال دیگر برای واژه "دخترک"زیادی بزرگ شده است!
این را از لبان رنگینش و چشمان کشیده اش میشد فهمید!
مادرش تحمل نمیکند!
دخترش هر روز خراب تر میشود..
دورتر میشود...
مادرش با ارامش صحبت میکند!
اما دختر...!
داد میزند!پرخاش میکند!و فریاد میزند!
شاید از ته دل نه!اما کلمه تنفر کار خودش را میکند...
مادر تحمل نمیکند...
دستش را به قلبش میبرد و روی زمین میوفتد...
و دختر تازه فهمید با کسی که سالها خالصانه برایش:
پدر بود...
برادر بود....
مادر بود...
خواهر بود...
چه کرده است...
التماس میکند اما قلب مادر دیگر نمیتپد...
نبضش مثل زندگی اش ریشه اش میخشکد...
دیر میشود!و حال....!
وقتی که پارچه ای سفید پایان میدهد
به برادر و خواهر و مادر و پدر بودنش!
وقتی که خاک سرد پتوی جدید مادر میشود
وقتی که تختش تابوت کوچکی میشود
وقتی که...
وقتی که دختر میفهمد چه کرده!
وقتی که دیر میشود
و ان موقع دختر مفهوم چه زود دیر میشود را درک میکند!
گریه هایش تاثیری ندارد...
مادرش نیست...
همه کسش نیست!
دفتر خاطرات کهنه مادر چشمان دختر را از همیشه گریان تر میکند!
حسرت های مادر...
تلاش های مادر...
دوست داشتن ها بی وقفه مادر...
کار کردن های مادر
فقط برای راحتی او بود و بس!
گریه دیگر فایده ای ندارد!یادمان باشد همیشه زود دیر میشود!
(کار خودم بود...چطوره؟؟؟)
عادت دارم وقتی درگیر یک شرایط دشوار ذهنی و روحی هستم به مسایل پیش پا افتاده ای فکر کنم که در حالت عادی به نظرم خیلی احمقانه می آیند.
در آن لحظه تصمیم گرفتم به بی عدالتی که در حق تعیین سایز اسباب بازی های مختلف اعمال شده بود فکر کنم.
فکرش را بکنید یک سگ عروسکی ده برابر یک قطار آهنی است که خود آن قطار هم ده برابر یک توله سگ پلاستیکی است.
طوری که کسی صدایم را نشنود زیر لب زمزمه کردم: «زندگی در دنیایی که هیچ چیزیش با هیچ چیزیش تناسب نداره جدن وحشتناکه»...!
هرج و مرج محض
فرناندو سورنتینو
حقیقت نه به رنگ است و نه بو...
نه به "های" است و نه " هو" ...
نه به "این" است و نه " او" ...
نه جهنم نه بهشتم...
این چنین است سرشتم...
به تو سربسته و در پرده بگویم...
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را...
خود ِ تو جان ِ جهانی...
تو ندانی ، تو ندانی...
که خود آن نقطه ی عشقی...
"تو خودت باغ بهشتی"
حقيقت نه به رنگ است و نه بوی
نه به های است و نه هوی
نه به اين است و نه اوی
نه به جام است و سبوی.
به تو سر بسته و در پرده بگويم
تا کسی نشنود اين راز گهربارِ جهان را
انچه گفتند و سرودند, تو آنی
خود تو جام جهانی
تو ندانی تو ندانی که خود, آن نقطه ی عشقی
تو خودت باغ بهشتی
به تو سوگند به تو سوگند که اين راز شنيدی و نترسيدی و بيدار شدی
تا بر در خانه ی متروکه ی هر کس ننشينی و به جز روشنيه پرتو خود هيچ نبينی و گل وصل نچينی
نه که جزئی، نه چون اب در اندام سبويی خود اويی خود اويی.
به خود آی!!!!