•
تو فقط آمده بودی
که دل از من ببَری؟
بروی دور شوی
قصه و رویا بشوی؟
- احسان نصری
♡
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نصری
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
من
کمترین
حقم
داشتن دستان توست
کاش بیایی
و حقم را کف دستم بگذاری...
#احسان_نصری
هر کس بشود عاشق، داغی به جگر دارد
این ماهیت عشق است، دردی هم اگر دارد
این ماهیت عشق است، فکرم شده چشمانت؟!
دست از سر من ای کاش، چشمان تو بردارد
در پیچ و خم موهات، صد جاده ی چالوس است
این پیچ و خم زیبا، این راه خطر دارد
فالی زدم این آمد: "گفتم غم تو دارم..."
از قصه ی ما حافظ، عمری ست خبر دارد
هر روز دعا کردم، تا قسمت هم باشیم
یک روز دعای من... یک روز اثر دارد...
احسان نصری
در نبودت گریه ها کردم، در آغوشم بگیر
گریه کردم، گریه ها هر دم، در آغوشم بگیر
ابر دلتنگی کمی لبریز باران ها شده
زیر چتر آهسته و نم نم در آغوشم بگیر
با همان شرم و حیای ناز و معصومانه ات
چشم خود بگذار روی هم، در آغوشم بگیر
آنقَدَر دلتنگ تو هستم که وقتی آمدی
تو بدون صحبتی محکم در آغوشم بگیر
گرچه می دانم بعید است انتظارم، لا اقل
در درون دفتر شعرم در آغوشم بگیر
احسان نصری
او
بر نخواهد گشت
به خواب ها بگویید
بی خیال شوند...
احسان نصری
او
بر نخواهد گشت
به خواب ها بگویید
بی خیال شوند...
احسان نصری
بر خاکی نشسته بودم
که خدا آمد و کنارم نشست!
گفت: مگر کودک شده ای، که با خاک بازی میکنی!
گفتم: نه! ولی...
از بازی آدمهایت خسته شده ام!
همان هایی که حس می کنند هنوز خاکم
و روح تو در من دَمیده نشده
من با این خاک بازی میکنم، تا آدمهایت را بازی ندهم!
خدا خندید...
پرسیدم خدایا
چرا از آتش نیستم!؟
تا هر که قصد بازی داشت را بسوزانم!
خدا اما ساکت بود!
گویا از من دلخور شده بود!
گفت:
تو را از خاک آفریدم
تا بسازی، نه بسوزانی...!
تو را از خاک از عنصری برتر ساختم
از خاک ساختم
که با آب گل شوی و زندگی ببخشی...
از خاک که اگر آتشت بزنند
باز هم زندگی میکنی و پخته تر میشوی...
با خاک ساختمت تا همراه باد برقصی...
تو را از خاک ساختم
تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد
تو برخیزی...
سر برآوری...
در قلبت دانهٔ عشق بکاری...
و رشد دهی و از میوهٔ شیرینش لذت ببری...
تو از خاکی
پس به خاکی بودنت ببال
و من هیچ نداشتم برای گفتن....
آن زمانی که از برم رفتی، آسمان در کنار من بارید و پس از آن تمام رویاهام، چون نظامی که سرنگون گردید زندگی بعد رفتنت دیگر، روی خوش را گرفته از این مرد و به جایش خدا هم انگاری، روی سگ را به این جهان بخشید این منم، او که از غم دوریت، در بغل می گرفت زانویش او که هر بار رد شدی از او، مثل ارگی کهن شد و لرزید درد من را دقیق تر بشناس، درد من جنس اصل رنجش هاست هرکسی اگر به جایم بود، به خودش تا همیشه می پیچید خسته ام من شبیه سربازی، که پس از هشت سالِ پر آزار از اسارت به خانه اش برگشت، و خودش را عموی طفلش دید احسان نصری
بــیزارم از تمام سه نقطـــه های ناپدید
این حرف هــای گــم از انحنای دید
بیــــزارم از خــــودم ، دلم ، خیــال تو
قلبـــی که با وجــود تو در سینه ام تپید
بیــــزارم از لـب ســرخ وچشم مست تو
چشمی که در وجود من این عشق راندید
بیـــزارم از تلـــف ســال هـای زنــدگی
عمــری که غـم فروخت و شادیم خرید
بیــــزارم از تمــام گذشتــه، تمام حال
بیــزارتــر مــن از ماضــی بعیـــــــد
بیزارم ازخودم، دلم، این سوال بی جواب
عشقــی چـرا چنین خــدا در مــن آفرید؟
بیزارم از عذاب گناه و اینبار قلب من
بایـد که داده شــود غســل در اســــید
احسان نصری
یک فصل خزان دیگر از راه رسید
تنهائی من، بدون همراه رسید
سریال غمم که ته ندارد انگار-
این فصل به: "جان کندن ارواح" رسید
احسان نصری