جدید کسری زاهدی.
هرگز نفروشم به تمام دنیا
دردی که از این عشق به جان دارم..
ای ماه ترین از غمت من اواره ترینم
من پرسه زدم با غم تو کوچه به کوچه
شاید که اخر تورا اخر این راه ببینم
..
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نفروشم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
عصیان لبت را نفروشم به بهشت .
که بهشتی نَبُوَد خوش تر از کنج لبت ....
:)....️
. .
#سعدی
جان و تنم ای دوست
فدای تن و جانت
مویی نفروشم
به همه ملک جهانت
مرا به هیـچ بدادی
و مـن هنـوز بر آنم
که از وجود #تُ مویی
به عالمی نفروشم....
.
[ مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم ]
#سعدی
خداي من....
سرم به سوي آسمانت تو را طلب مي كنم
و بي تابم بي تاب تر از هميشه
سنگين و بي رمق دلم پر مي زند و اين چهار چوب تنگ را نمي خواهد و بالا را بهانه مي گيرد
گله دارم از بندگانت ....
براستي بنده تو مي تمواند فراموش كند از كجا آمده و در نهايت به كجا خواهد رفت
مي تواند هر چه دلش خواست بگويد هر چه دلش خواست انجام دهد كجاي اين بندگي است؟!!!!
من كوچكم و خود بنده ....بنده اي شرمنده و حق قضاوت ندارم
اما دلم سخت گرفته و جز تو كسي را نمي شناسم براي گفتن.....
اينجا دورويي بيدادمي كند دين مال مي آورد!!!!!!!!!!!!!
تظاهر به دينداري ارزش شده.... خدايا مگر عشق تو حرف اول را نمي زند؟
مگر مامن عشق دل نيست؟ مگر حرف دل راز نيست؟ مگر جاي حرف دل سينه نيست؟ چگونه براحتي حرف مي زنند و در عمل... بگذار دلم بميرد طاقت ندارم..... تو خدايي و من هيچ ...
حتي نمي دانم بنده هستم يا نه...
كمكم كن ...تا عشقم را نفروشم به نان...
قانع باشم به ريزه نان سفره ارباب...
او مرا به هیچی فروخت ..
و من هنوز بر سر آنم
که یک تار مویش را به عالمی نفروشم !
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
{حافظ}
در روزگار غریبی که سزای خوب بودن,خنجر از پشت خوردن است.....
پس بزن که سزای من,از درد به خود پیچیدن است
بزن که یک عمر تکرار اشتباه ,داستان تکراری زندگی ام شده است...
بزن که من آدم نمیشوم
بزن تا که احساسات گرانم را به بهایی ارزان نفروشم دیـگــــــــــــر
بزن که سزای قلب ساده ی من,همین خنجرهای به زهر آغشته ی توست....
بزن تا شاید فهمیدم که همیشه خوب بودن,خوب نیست و گاهی باید بد بود ...
فرو کن خنجرت را نارفیق ,تا که دردش بیدارم کند از خوابی که در آن همه را خوب می بینم
بزن ,بزن که سزایم مـــــــــــــــــرگ است..