از فردا دیگه پنیر و صبحونه های تکراری نمیخورم..
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نمیخورم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
من با هرکسی بور نمیخورم،
ولی راجب بعضیا تجدید نظر میکنم.️.
.࿐
I know that I'm immature
but at least I'm not a goddamn failure ...
من اگه نابالقم باشم،
حداقل الکی شکست نمیخورم :)
.࿐
من از اون پدرا میشم که هیچ گهی واسه بچم نمیخورم فقط همیشه بش میگه من همه امکاناتی در اختیارت میذارم تو فقط درستو بخون
رفیقم تن ماهی خریده دونه ای 1300. اولش میخواسم بگم نمیخورم ولی روم نشد پیش خودم گفتم به هرحال گوشت سگ هم ممکنه خاصیتای خاص خودشو داشته باشه
ینی تنها استفاده ای که از خونه خالی میکنم اینکه میذارم چند ساعت بعد ظرفارو میشورم وگرنه هیچ گوهی نمیخورم
چند روزه که حالت سرماخوردگی دارم ولی سرما نمیخورم. ویروسا و گلبولای سفید از راه دور فقط به هم فحش میدن.
✨
از آن نترس کـه های و هوی دارد
از آن بترس کـه وقتی صبحونه نیمرو درست کردی میگه من یه لقمه بیشتر نمیخورمـ
بزرگی را گفتند
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است، نگرانش نیستم
دیروز یک خاطره بود
حسرتش را نمیخورم
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم
آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!” خجالت کشیدم …!
حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!
آبنات رو برداشت ،گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: “مادر جون ببخش، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”