. آخرین مهلت استفاده از تخفیف ویژه ثبت نام دورههای کوچینگ و استعدادیابی کودکان و نوجوانان و دوره کوچینگ والدین آکادمی ویموند .
آنلاین و حضوری
🟢 رزرو مشاوره رایگان: ..
. کسب مهارتهای زندگی و کسب و کار، فنی و دیجیتال
. کوچینگ کودکان (Kids coaching) مناسب کودکان ۹ تا ۱۲ سال
. کوچینگ نوجوانان (Junior coaching) مناسب نوجوانان ۱۳ تا ۱۵ سال
. کوچینگ جوانان (Senior coaching) مناسب جوانان ۱۶ تا ۱۸ سال
.کوچینگ والدین (parent coaching) مناسب والدین فرزندان
🟢 رزرو مشاوره رایگان: ..
. آینده از آن ماست
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نوجوان
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
درزمانی که همه دوست داشتن را گذاشته اند
برای سی سالگی...
من تورا،هجده ساله واردوست دارم.
پرشور و سرتَقانه...
من تورا دراوجنوجوانی وبین گیر ودار نماندن ها،ونخواستن هامیخواهم.
#سودابه_رنجبر
همه ما یه عشق دوران نوجوانی داشتیم که تا آخر عمر نمیتونیم اونو فراموش کنیم
✿ کپشن خاص ✿
تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنبالهی عطرش هر روز
از خیابان نوجوانیام میگذشت
و من کودکی که میدوید
میدوید
میدوید
و نمیرسید ...!
#یغما_گلرویی
درون یک زن همیشه سه زن میتونی ببینی :
یک نوجوان بی پروای بغلی،
یک زن میانسال مستقل
یک زن مسن غرغرو
رفتار مرد تعیین میکنه کدوم زن پررنگتر باشه
در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .
مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .
ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .
آخر من خودم مادر شده بودم ...
منم اگرمادر بشم قطعا همین حس رو خواهم داشت.....ولی شاید غیرممکن باشه این خواسته!
عاشق شدن تاثیری مشابه مصرف کوکایین بر مغز و اعصاب دارد.
گرفتن دست کسی که عاشقش هستید میتواند درد فیزیکی، همینطور استرس و ترس را کاهش دهد.
آدمهایی که اعتماد به نفس پایینی دارند تمایل دارند دیگران را “قضاوت” و آنها را تحقیر کنند
خاطرات به مرور زمان تحریف میشوند.
هر انسان بهطور متوسط حداقل یک خاطرهی ساختگی دارد.
حدودا ۸۰ درصد صحبتهای گروهی آدمها، گلایه است.
افسردگی نتیجه بیش از حد فکر کردن است.
ذهن مشکلاتی را خلق میکند که حتی وجود نداشتهاند.
اگر خودتان را متقاعد کنید که خوب خوابیدهاید، مغزتان فریب میخورد که شما واقعا خوب خوابیده اید.
هرچه نامطمئنتر باشید بیشتر جبهه میگیرید و از عقایدتان دفاع می کنید
امروزه سطح اضطراب یک نوجوان دبیرستانی بهطور متوسط به اندازهی یک بیمار روانی در دههی ۱۹۵۰ است.
آغوشي طولانیتر از ۲۰ ثانیه مواد شیمیائی در بدنتان ترشح میکند که باعث میشود به شخصی که در آغوش گرفتهاید اعتماد کنید.
آدمها در هنگام خستگی فیزیکی راستگوتر هستند.
براي همین است که آدمها در مکالمات آخر شب دست به اعتراف میزنند.
برخی از نشانه های ظهور امام زمان (ع)
● حضرت امام صادق علیه السلام به یکی از یارانش فرمود :
۱) هرگاه دیدی : حق بمیرد و طرفدارنش نابود شوند.
۲) و دیدی که : ظلم همه جا را گرفته.
۳) و دیدی که : قرآن فرسوده شده و درست معنی نمی شود.
۴) و دیدی که : دین همچون ظرف تو خالی و بی محتوا شده است .
۵) و دیدی که : طرفداران حق بر طرفداران باطل فائق شده اند.
۶) و دیدی که : کارهای بد آشکار شده و از آن نهی نمی شود و بدکاران بازخواست نمی شوند.
۷) و دیدی که : چنان فسق و فجور آشکار شده که مردان به مردان و زنان به زنان اکتفاء می کنند.
۸) و دیدی که : افراد با ایمان سکوت کرده و سخنشان را نمی پذیرند.
۹) و دیدی که : شخص بدکار ، دروغ گوید و کسی دروغ و نسبت ناروای او را رد نمی کند.
۱۰) و دیدی بچه ها ، بزرگان را تحقیر کنند.
۱۱) و دیدی که : قطع پیوند خویشاوندی شود.
۱۲) و دیدی که : بدکار را ستایش کنند و او شاد شود و سخن بدش به او برنگردد.
۱۳) و دیدی نوجوانان پسر ، همان کنند که زنان می کنند.
۱۴) و دیدی که : زنان با زنان ازدواج نمایند.
۱۵) و دیدی که : مداحی دروغین از اشخاص ، زیاد شود.
۱۶) و دیدی که : انسانها اموال خود را در غیر اطاعت خدا مصرف می کنند و کسی مانع نمی شود.
۱۷) و دیدی که : افراد با دیدن کار و تلاش نامناسب مؤمنین ، به خدا پناه می برند.
۱۸. و دیدی که : همسایه به همسایه خود اذیت می کند و از آن جلوگیری نمی شود.
۱۹) و دیدی که : کافر به خاطر سختی مؤمن ، شاد است .
۲۰) و دیدی که : شراب را آشکارا می آشامند و برای نوشیدن آن کنار هم می نشینند و از خداوند متعال نمی ترسند.
۲۱) و دیدی : کسی که امر به معروف می کند خوار و ذلیل است.
۲۲) و دیدی آدم بدکار در آنچه آن را خدا دوست ندارد ، نیرومند و مورد ستایش است.
۲۴) و دیدی راه نیک بسته و راه بد باز است.
۲۵) و دیدی خانه کعبه تعطیل شده ، و به تعطیلی آن استوار داده می شود.
۲۶) و دیدی که : انسان به زبان می گوید ولی عمل نمی کند.
۲۷) و دیدی که : مردان از مردان و زنان از زنان لذت می برند. (یا مردان خود را برای مردان ، و زنان خود را زنان فربه می کنند).
۲۸) و دیدی که : زندگی مرد از راه لواط و زندگی زن از راه زنا تامین می شود.
۲۹) و دیدی که : زنان همچون مردان برای خود مجالس (نامشروع) تشکیل می دهند.
۳۰) و دیدی که : در میان فرزندان "عباس" ، کارهای زنانگی به وجود آید.
۳۱) و دیدی که : زن برای زنا با مردان ، با شوهر خود همکاری کمک می کنند.
۳۲) و دیدی که : بیشترین مردم و بهترین خانه ها که زنان را بر بدکاری کمک می کنند.
۳۳) و دیدی که : مؤمن ، خوار و ذلیل شمرده شود.
۳۴) و دیدی که : بدعت و زنا آشکار شود.
۳۵) و دیدی مردم به شهادت ناحق اعتماد کنند.
۳۶) و دیدی که : حلال ، حرام شود و حرام ، حلال گردد.
۳۷) و دیدی که : دین براساس میل اشخاص معنی شود و کتاب خدا و احکامش تعطیل گردد.
۳۸) و دیدی که : جرئت بر گناه آشکار شود و دیگر کسی برای انجام آن منتظر تاریکی شب نگردد.
۳۹) و دیدی که : مؤمن نتواند نهی از منکر کند مگر در قلبش.
۴۰) و دیدی که : ثروت بسیار زیاد در راه خشم خدا خرج گردد.
۴۱) و دیدی که : سردمداران به کافران نزدیک شوند و از نیکوکاران دور شوند.
۴۲) و دیدی که : والیان در قضاوت رشوه بگیرند.
۴۳) و دیدی که : پست های مهم والیان براساس مزایده است نه براساس شایستگی.
۴۴) و دیدی که : مردم را از روی تهمت و یا سوءظن بکشند.
۴۵) و دیدی که : مرد به خاطر همبستری با همسران خود مورد سرزنش قرار گیرد.
۴۶) و دیدی که : مرد از بدکارگی همسرش نان می خورد.
۴۷) و دیدی که : زن بر شوهر نیست انجام می دهد ، و به شوهرش خرجی می دهد.
۴۸) و دیدی که : مرد همسر و کنیزش را کرایه می دهد و به غذای پست (که از این راه بدست می آورد) خشنود است.
۴۹) و دیدی که : سوگندهای دروغ به خدا بسیار گردد.
۵۰) و دیدی که : آشکارا قمار بازی می شود.
۵۱) و دیدی که : مشروبات الکلی بطور آشکار بدون مانع خرید و فروش می شود.
۵۲) و دیدی که : زنان مسلمان خود را به کافر می بخشند.
۵۳) و دیدی که : کارهای زشت آشکار شده و هر کس از کنار آن می گذرد مانع آن نمی شود.
۵۴) و دیدی که : مردم محترم ، توسط کسی که مردم از سلطنتش ترس دارند ، خوار شوند.
۵۵) و دیدی که : نزدیکترین مردم به فرمانداران آنانی هستند که به ناسزاگوئی به ما خانواده عصمت علیهم السلام ستایش شوند.
۵۶) و دیدی که : هر کس ما را دوست دارد او را دروغگو خوانده و شهادتش را قبول نمی کنند.
۵۷) و دیدی که : در گفتن سخن باطل و دروغ ، با همدیگر رقابت کنند.
۵۸) و دیدی که : شنیدن سخن حق بر مردم سنگین است ولی شنیدن باطل برایشان آسان است.
۵۹) و دیدی که : همسایه از ترس زبان بد همسایه ، او را احترام می کند.
۶۰) و دیدی که : حدود الهی تعطیل شود و طبق هوی و هوس عمل شود.
۶۱) و دیدی که : مسجدها طلاکاری (زینت داده) شود.
۶۲) و دیدی که : راستگوترین مردم نزد آنها مفتریان دروغگو است.
۶۳) و دیدی که : بدکاری آشکار شده و برای سخن چینی کوشش می شود.
۶۴) و دیدی که : ستم و تجاوز شایع شده.
۶۵) و دیدی که : غیبت ، سخن خوش آنها گردد، و بعضی بعض دیگر را به آن بشارت دهند.
۶۶) و دیدی که : حج و جهاد برای خدا نیست.
۶۷) و دیدی که : سلطان به خاطر کافر ، شخص مؤمن را خوار کند.
۶۸) و دیدی که : خرابی بیشتر از آبادی است.
۶۹) و دیدی که : معاش انسان از کم فروشی بدست می آید.
۷۰) و دیدی که : خونریزی آسان گردد.
عکس
داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همهکس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید.
آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را میفهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.
یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!
قهرمانی که با اسم و خا طره اش بزرگ شدیم!! "پطروس"
توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!
پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!!
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده است!!
تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!!
شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم!!
اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از #قهرمان بود!!
قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!
شهید ابراهیم هادی:
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
شهید حسین فهمیده:
نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
شهید حاج محمدابراهیم همت:
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
شهیدان مهدی و مجید زین الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
شهید حسن باقری:
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
شهید مصطفی چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
و.......
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!
ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!
روحشان شاد و يادشان گرامی باد