ما نسلِ نمک نشناسی شده ایم !
خطرناک ترین بیماریِ قرن خیلی آرام بینمان نفوذ کرده
تب نکرده ایم ، نمُرده ایم
تلفاتی نداشته ایم ..
فقط به شدت
نسبت به آدم هایِ خوب اطرافمان بی تفاوت شده ایم ..
گذشتن از احساس دیگران برایَمان عادی شده..
هر روز نگاهمان بازاری تر می شود!
در روابط ، دنبالِ منفعت می گردیم ، نه محبت
دیگر برایِ دلمان کاری نمی کنیم ..
و خیلی وقت است که جواب خوبی ها خوبی نیست!..
ما نسلِ نمک نشناسی شده ایم
خطرناک ترین بیماری قرن !
تب نکرده ایم
نمرده ایم
فقط از آدم هایِ اطرافمان نردبان
ساخته ایم
نردبان..
#ناشناس
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نگاهمان
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
ما نسلِ نمک نشناسی شده ایم !
خطرناک ترین بیماریِ قرن خیلی آرام بینمان نفوذ کرده
تب نکرده ایم ، نمُرده ایم
تلفاتی نداشته ایم ..
فقط به شدت
نسبت به آدم هایِ خوب اطرافمان بی تفاوت شده ایم ..
گذشتن از احساس دیگران برایَمان عادی شده..
هر روز نگاهمان بازاری تر می شود!
در روابط ، دنبالِ منفعت می گردیم ، نه محبت
دیگر برایِ دلمان کاری نمی کنیم ..
و خیلی وقت است که جواب خوبی ها خوبی نیست!..
ما نسلِ نمک نشناسی شده ایم
خطرناک ترین بیماری قرن !
تب نکرده ایم
نمرده ایم
فقط از آدم هایِ اطرافمان نردبان
ساخته ایم
نردبان...
#فرشته_رضایی
قرارمان سرمیز صبحانه.
من عشق آورم،توعسل
من مربای بهارکنارنان میگذارم
توچندبیت غزل
بادوفنجان چای
که دَم بکشد درنگاهمان
صبحتون پرازعشق.
✿ کپشن خاص ✿
سالهاست برای رسیدن به تو
سبزه هارا گره میزنم
افسوس نه دست هایمان گره خورد
درهم...
نه نگاهمان...
گره فقط در کارمان افتاده است....
همه ی مابرای یک بارهم که شده
یک روز بدونتوجه به غرورمان
باتمام التماسی که درنگاهمان موج میزد برای ماندن یک نفرسخت جنگیدیم...
ما تلاش کردیم و او گذشت
ما خواستیم و او نخواست
ما عاشق بودیم و او ...
#سودابه_رنجبر
.
چگونه اینطور دوستم داری
که در تحمل هیچ کس نیست!
انگار که حسادت،
بعد از حادثه ی چشمان ما کشف شده باشد!
از خدا دیگر انتظار نداشتم؛
دیدی دیشب که میهمانش بودیم،
غذایش چقدر تند بود!؟
دیدی وقت خداحافظی
نگفت مراقب خودتان باشید؟!
دیدی تا من با شیطنت گفتم خدا نگه دارتان!
در را محکم بست و صدای شکستن لیوان ها در آسمان پیچید؟!
اگر ندیدی...
من دیدم روی پله های ابر وقتی از پشت پنجره نگاهمان میکرد
برایش زبان در آوردی!
بگو...
چگونه اینطور دوستم داری؟
#حامد_نیازی
- تو آمدی زمان خشکید
در تب نگاهمان بویِ صبح آمد
دلم دچار شد به شب آویز گیسوانت
و امروز
آغاز من بود
همین امروز را در چشمانت زندگی می کنم...
#مریم_پورقلی
✿ کپشن خاص ✿
- ما نسلِ نمک نشناسی شده ایم !
خطرناک ترین بیماریِ قرن خیلی آرام بینمان نفوذ کرده
تب نکرده ایم ، نمُرده ایم
تلفاتی نداشته ایم ..
فقط به شدت
نسبت به آدم هایِ خوب اطرافمان بی تفاوت شده ایم ..
گذشتن از احساس دیگران برایَمان عادی شده..
هر روز نگاهمان بازاری تر می شود!
در روابط ، دنبالِ منفعت می گردیم ، نه محبت
دیگر برایِ دلمان کاری نمی کنیم ..
و خیلی وقت است که جواب خوبی ها خوبی نیست!..
ما نسلِ نمک نشناسی شده ایم
خطرناک ترین بیماری قرن !
تب نکرده ایم
نمرده ایم
فقط از آدم هایِ اطرافمان نردبان
ساخته ایم
نردبان..
در یلداهای بی نهایت هر روزمان
آنقدر به دنبال
آرزوهای گمشده خودمان گشتیم
که روزهایمان
به کوتاهی نگاهمان شد !
آرزویم ماندگاری یلدا
در نگاهت است ؛
نه فقط در شب هایت …
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.