توافق که نه. من به یک مذاکرهی خالی هم قانع ام.
وین؟ همین تهران هم کافی ست. شاید یکی از کافههای شلوغ انقلاب. دوتایی بنشینیم و حرف بزنیم. تـو فقط تحریمهایت را بیشتر کنی: که نگـاهت نکنم، که تماسی نگیرم، که دنبالت توی خیابان راه نیفتم. خودت با سلاح کشتار جمعی به جان جهان بیفتی ولی سلاحهای من را ازم بگیری.
چای خوردن با تو پای میز مذاکره بهترین اتفاق دنیاست، حتی اگر دستانت به خون عاشقانِ شهرِ دلم آغشته باشد.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی نیفتم
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
بند ِ دل ِ من
به لبخندهای تو بند است
برای دوست داشتنت اما
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم!
از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دستهایی به پهلو باز
که معلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و نیفتم
یا گیرم این لبخند لعنتی ات
سوژه ی معروف ترین نقاش قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قد تنهایی های من
آب نمی رود عزیزم
و هنوز
شب ها
روی شعرها غلت می زنم !
از : مهدیه لطیفی
الهی با خاطری خسته
دل به کرم تو بسته
دست از اساتید شسته و در انتظار نمرات نشسته ام
پاس شوند کریمی
پاس نشوند حکیمی
نیفتم شاکرم
بیفتم صابرم
الهی شهریه ها بالاست که میدانی
و جیبم خالیست که میبینی
نه پای گریز از امتحان دارم و نه زبان ستیز با استاد
یکی از فانتزیام اینه که موقع امتحانات پایان ترم به غلط کردن نیفتم …
خدا جونم من از نردبون
بالا میام تا به تو برسم
غافل از اینکه
تو نردبون رو نگه داشتی تا نیفتم
افه ی دوتا خانوم واسه لاغری گذشتشون
اولی گفت :من انقد لاغر بودم که هروقت می رفتم حموم، مامانم سر چاهو با یه چیزی می بست که توش نیفتم.
دومی گفت :این که چیزی نیست، من یه بار آلبالو رو با هسته اش قورت دادم، همه می گفتن زری خانوم حامله ای؟
الهی! باخاطری خسته، دل ب تو بسته ام
دست ازاساتیدشسته ودر انتظارنمرات
پاس شوندکریمی؛ نشوندحکیمی
نیفتم شاکرم، بیفتم صابرم
الهی شهریه بالاست، جیبم خالیست
نه پای گریزازامتحان دارم ونه زبان ستیزبااستاد
الهی دانشجویی راچه شایدوازاوچه باید
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر میرفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همهی مسیر را دویده بود. شهید عباس بابایی