My sadness turns to anger and that's one of my worst traits I have.
غم و ناراحتیم به خشم تبدیل میشه و این یکی از بدترین ویژگیهامه.
.࿐
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی هامه
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
•
واقعا به نظرم کلید اصلی حل ۹۹ درصد مشکلات یک ارتباط، حرف زدنه. و علت اصلی اکثر مشکلات و سوءِ تفاهمها، همین حرف نزدن و ابهامه.
حرف نزدن، آفَت هر رابطهاس...
واقعا به نظرم کلید اصلی حل ۹۹درصد مشکلات یک ارتباط، حرف زدنه. و علتِ اصلی اکثر مشکلات و سوءِ تفاهمها، همین حرف نزدن و ابهامه. حرف نزدن، آفَت هر رابطهاس.
وقتی دستات تو دستامه حس فوق العاده ای باهامه ..️
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
. ❥ . .️
✿ کپشن خاص ✿
#توئیت
- من وقتی دیدم اون پیر مرد خمیده رو نیکمتِ پارک نشسته و کام هایِ سنگین میگیره،
فهمیدم فکرت تا پیری باهامه!!
بعد از کار تو معدن، زن دیوید بکام بودن سخت ترین کار دنیاست
علاوه بر توجه خانوما توجه آقایون هم به دیوید بکهامه:)
پشت هر تکست یکی از خاطره هامه.
با وجدان تر کپی کنید.️.
سهم من از عشقت
اشکای چشمامه
بعد از تو این حسرت
با قلب تنهامه !
گفتی خداحافظ
دل کندی و رفتی
میمیرم اما باز
بی من تو خوشبختی !
#مجید_احمدی
قلبم همیشه شرمنده ی پاهامه ....
چون واسه کسایی دویدم ،
که حتی ارزش راه رفتنم نداشتن !!
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.