شاید هم دوستَت نداشت!
فقط؛
کنارِ تو
زخم هایَش را درمان می کرد !!!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی هایَش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
تازه فهمیدم تو جواب«دوست دارم»چی باید بگم!...️
↝ ↝ تواینچنلقربونصدقههایشیک
یادبگیرو دلبری کن….️
وَ من به یکباره یاد گرفتم دیگر کسی رو دوست نداشته باشَم؛
باری رویِ شانه هایَش نباشم؛
که نداند با من چه کند؟
و کجایِ دلش بگذارد که نه من بشکنَم؛
و هم او ثابت بماند؛
وَ من به یکباره یاد گرفتم همه یِ اعتمادَم را در کوله پُشتی ام پنهان کنم تا دستِ هیچ احَد الناسی بهش نرسد؛
تا بشوَد اسباب بازیِ کودکی هایِ نداشته اش؛
و مَن به یکباره اینچنین قَد کشیدم و بزرگ شدم.
.
#فرگل_مشتاقی
تواینچنلقربونصدقههایشیک
یادبگیرو دلبری کن.️ :
People remember their sufferings more than their joys. Suffering is like a mountain, joy is like a river. The river goes, the mountain stays.
آدمها رنجهایِ خودشان را بیشتر از شادیهایشان به یاد میآورند. رَنج مثل کوه است، شادی مثل رود . رود میرود، کوه میمانَد.
.࿐
در من زنی تنها زندگی میکند
که هر شب ؛
دیوانه وار به سوگِ خاطراتش مینشیند ؛
زنی که هر دقیقه یِ شبهایَش ؛
عشق را در خودش به بی رحمانه ترین شکلِ ممکن خفه میکند؛
و هر روزش را فاتحانه؛
از خواب برمیخیزد میشود
و میشود همان زنِ قویِ دیروزش....
• فرگل مشتاقی
✿ کپشن خاص ✿
وَ من به یکباره یاد گرفتم دیگر کسی رو دوست نداشته باشَم،
باری رویِ شانههایَش نباشم،
که نداند با من چه کند
و کجایِ دلش بگذارد که نه من بشکنَم،
و هم او ثابت بماند،
وَ من به یکباره یاد گرفتم همهیِ اعتمادَم را در کوله پُشتیام پنهان کنم تا دستِ هیچ احَد الناسی بهش نرسد،
تا بشوَد اسباب بازیِ کودکیهایِ نداشتهاش....
و مَن به یکباره اینچنین قَد کشیدم،
و بزرگ شدم...
#فرگل_مشتاقی
ما عاشـــــــق میشَویم
نه زمانے کہ یک فرد کامل پیدا کنیم
بلکه زمانے کہ یک فرد را با تمام نقصهایَش
کامـــــــل ببینیم...
مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید.
فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
_ بیا آبی بزن بر آتشِ تندِ تنش هایم ،
که دل در بی قراری هایَش ،
آرام از تو می گیرد ...
حسین منزوی