هنگام راه رفتن با آرامي و وقار راه مي رفت
هرکه را مي ديد مبادرت به سلام مي کرد و کسي در سلام بر او سبقت نگرفت.
با مردم چنان معاشرت مي کرد که هرکس گمان مي کرد عزيزترين فرد نزد آن حضرت است.
سکوتي طولاني داشت
و تا نياز نمي شد لب به سخن نمي گشود.
هرگاه با کسي، هم صحبت مي شد به سخنان او خوب گوش فرا مي داد.
چون با کسي سخن مي گفت کاملا برمي گشت و رو به او مي نشست.
اگر در محضر او چيزي رخ مي داد که ناپسند وي بود ناديده مي گرفت.
اگر از کسي خطايي صادر مي گشت آن را نقل نمي کرد.
کسي را بر لغزش و خطاي در سخن مواخذه نمي کرد.
پاسخ به سوالي را چند مرتبه تکرار مي کرد
تا جوابش بر شنونده مشتبه نشود.
هديه را قبول مي کرد اگرچه به اندازه يک جرعه شير بود.
کار نيک را تحسين و تشويق مي فرمود و کار بد را تقبيح مي نمود و از آن نهي مي کرد.
هرکه عذر مي آورد عذر او را قبول مي کرد.
هرگز کسي را حقير نمي شمرد.
هرگز کسي را دشنام نداد و يا به لقب هاي بد نخواند.
هرگز عيب مردم را جستجو نمي کرد.
اصحاب را به بهترين نام هايشان صدا مي زد.
اگر در حال نماز بود و کسي پيش او مي آمد نمازش را کوتاه مي کرد.
نام بد را تغيير مي داد و به جاي آن نام نيک مي گذاشت....
عزيزترين افراد نزد او کسي بود که خيرش بيشتر به ديگران مي رسيد.
پيران را بسيار اکرام مي کرد و
با کودکان بسيار مهربان بود....
" الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. "
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی هديه
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
نشستم
تا آنجا که نيامدي
خود را مهمان يک فنجان قهوه کردم
صبر ديرش شد
رفت
اما هنوزم منتظرت بودم
قهوه هم چه ميزبان کم طاقتي ست
او هم رفت
ساعت هم ديرش شد
تند و تند دور خودش ميچرخيد
اما هنوزم منتظرت بودم
نگراني اومد
دلم سراغ بي قراري رو گرفت
فنجان قهوه باز هم آمد
و دلم خواست که باز هم بنشينم منتظر
اين بار
گفتگو با فنجان قهوه بيشتر طول کشيد
اما باز هم نيامدي
او رفت
و من هنوزم منتظرت هستم
شايد فنجاني قهوه
دوباره تنهاييام را پر کند
اما جاي لبخند تو را
چه چيزي ميتواند پر کند؟
منتظرم، دير نکني
براي هديه همان لبخند کافي ست
شگفتا، وقتي که بود، نميديدم
آغاز کسي باش که پايان تو باشد!
منتظر باش اما معطل نشو
تحمل کن اما توقف نکن
قاطع باش اما لجباز نباش
صريح باش اما گستاخ نباش
بگو آره اما نگو حتما
بگو نه ولي نگو ابدا
اين يعني همه چي باش و هيچي نباش.
توي آسمون دنيا هر کسي ستاره داره
چرا وقتي نوبت ماست آسمون جايي نداره
شگفتا، وقتي که بود، نميديدم
وقتي ميخواند، نميشنيدم
وقتي ديدم، که نبود
وقتي شنيدم، که نخواند
نه! نرو! صبر کن
قرارمان اين نبود
بايد سکه بيندازيم
اگر شير آمد، ترديد نکن که دوستت دارم
اگر خط آمد: مطمئن باش دوستدارت هستم
صبر کن سکه بيندازيم
اگر دوستت نداشتم، آن وقت برو
ميگن خواب مرگ كوتاهه ،ولى چه فرق عجيبى است بين"مرگ" و "خواب" وقتى "عزيزى"خوابيده دلت مى خواد حتى هيچ پرنده اى پر نزنه تا بيدار نشه و وقتى "مرده"...دوست دارى با بلندترين صداى دنيا بيدارش كنى ولى افسوس ...
امروز پنج شنبه و شب جمعه است
يادى ازعزيزان به خواب رفته ى ابدى كنيم.
بياييم با يك فاتحه آرامش خواب را به روحشان هديه دهيم ...
تبسم را نه می توانيم بخريم،
نه می توانيم قرض كنيم..
فقط مى توانيم هديه بدهيم
میسپارمت به لبخند ها...
گرچه گاهى خودم ميهمان بغض هاى بى دليلم!
در مسير باد بمان تا بوى مهربانيت تسخير كند اين شهر پر از بيهودگى را لبخندبزن
و تنور دلت گرم، دوست من
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ…
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ…
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ…
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ…
ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ…
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭز…
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ…
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ…
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ…
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ…
ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ…
ﺧﻮﺭﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ…
ﻣﻰ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺖ…
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨﺪ…
اما ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ…
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ…
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯرا…
ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ…
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ…
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ…
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ…
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ…
ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ…
ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ…
ﺍﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ…
ﻭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ…
ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ…
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...
مشهديه: الو یونس هست؟
تهرانيه: نه بيرونه.
مشهديه: تو کيشى؟
تهرانيه: نه من تهرانم.
مشهدیه: نه تو کیش ميري؟!
تهرانیه: چرا باید برم کیش؟!
مشهديه: نه موگوم تو کيشميشى؟!
تهرانيه: کيشميش خودتى شمبلیله
به سلامتی همه ی مشهدیا :))
دل آدم ها خيلي ساده گرم ميشود:
به يک دلخوشي کوچک،
به يک احوالپرسي ساده،
به يک دلداري کوتاه،
به يک تکان دادن سر، يعني تو را مي فهمم…
به يک گوش دادن خالي، بدون داوري و نظر دادن،
به يک همراه شدن کوچک،
به يک پرسش: روزگارت چگونه است؟
به يک دعوت کوچک، به صرف يک فنجان قهوه!
به يک وقت گذاشتن براي تو،
به شنيدن يک کلمه؛ من کنارت هستم،
به يک هديه ي بي مناسبت،
به يک دوستت دارم بي دليل،
به يک غافلگيري،
به يک خوشحال کردن کوچک،
به يک نگاه،
به يک شاخه گل،
فقط همين…
سخت نيست…
ببخشيد تا کائنات ببخشد … ♡♡♡
پيشنهادهدیه روز مرد:
خانما ميرين جلو همسرتون ميشينيد
صاف تو چشاش نگاه مي کنيد
بعد بهش ميگين خدا بهت يک چنين هديه اي داده ديگه چي مي خوای؟؟!
حس خوب داشتن
حال خوب داشتن
روز خوب داشتن
نعمتيست که رفتنت به من هديه کرد!
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.
شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.
او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”
پسر از پله ها بالا دويد.
چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!